گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲

 

حدیث عشق میسّر کجا شود به کتابت

که نام عشق بسوزد سر قلم ز مهابت

زهی سعادت آن کس که پای بند کسی شد

بریده از همه پیوند و خویش و اهل و قرابت

به شب رسید دگر بار روزم از غم هجران

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۶

 

درون خلوت ما جز من و تو هیچ کسی نیست

بیا و هم نفسی کن که عمر جز نفسی نیست

نه هر کسی بتواند قدم نهاد در آتش

که عشق بازی پروانه کار هر مگسی نیست

مرا ز قید تو روی خلاص نیست به ناکام

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۱

 

در آرزوی وصالت اگرچه با غم و دردم

امیدوار چنانم که ناامید نگردم

منم چو شمع که هر شب ز سوز هجر تو تا روز

سرشک گرم فرو می رود به چهره زردم

از آن زمان که مرا بخت خفته از تو جدا کرد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱۷

 

که می‌برد به سوی دوستان سلام غریبان؟

که می‌برد به سوی خان و مان پیام غریبان؟

نسیم باد صبا! نزد یار ما گذری کن

به دوستان قدیمی رسان سلام غریبان

به وقت شام من خسته زار زار بگریم

[...]

جلال عضد
 
 
sunny dark_mode