گنجور

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳

 

آخر چه خون کرد این دلم کامد به ناخن خون او

هم ناخنی کمتر نگشت اندوه روز افزون او

دل خاک آن خون خواره شد تا آب او یک‌باره شد

صیدی کزو آواره شد خاکش بهست از خون او

از جور او خون شد دلم وز دست بیرون شد دلم

[...]

خاقانی
 
 
sunny dark_mode