گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸

 

دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد

امروز زانم تنگدل کان جای بر وی تنگ شد

گوید به مستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من

باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟

هر دم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن

[...]

اوحدی
 
 
sunny dark_mode