گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸

 

دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد

جوری که آن بت می‌کند بی‌اختیاری می‌برد

چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین

نه سر به جایی می‌کشد، نه ره به کاری می‌برد

من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف

[...]

اوحدی
 
 
sunny dark_mode