سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما میبرد
شیراز مشکین میکند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا میبرد
من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
آن ترک یغمائی نگر دلها بیغما میبرد
آن زلف بی آرام بین کآرام جانها میبرد
هر صبحدم باد صبا از زلف مشک افشان او
آرد نسیمی سوی ما هوش از دل ما میبرد
بادی که وقت صبحدم از خاک کویش میوزد
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
دل برد از من دلبری کآرام دلها میبرد
خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا میبرد
جانان بدان زلف سیه حالم پریشان میکند
یوسف بدان روی چو مه هوش از زلیخا میبرد
گفتم که عقل و صبر را در عشق یار خود کنم
[...]
شیخ بهایی » کشکول » دفتر پنجم - قسمت اول » بخش سوم - قسمت اول
قربان آن غارتگرم کان دل نه تنها می برد
تاراج جان هم می کند، دین هم بیغما می برد
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷
از مردم چشم تو دل زلفت به یغما میبرد
جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا میبرد
ترکی که از ملک دلم طاقت به یغما میبرد
ترک نگاهش یکتنه یغما ز تنها میبرد
از غمزه غارتگرش یرغو به سلطان میبرم
[...]