چنین داد پاسخ که فرمان کنم

ز دیدار او رامش جان کنم

بخواهم من او را و پیمان کنم

زبان را به نزدت گروگان کنم

همی گفت کاین را چه درمان کنم

نشاید که این بر دل آسان کنم

گر او شیر جنگیست بیجان کنم

بدانگه که سر سوی ایران کنم

اگر کم کنی جاه فرمان کنم

به پیمان روان را گروگان کنم

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

بدین آرزو جان گروگان کنم

بدو گفت کهرم که فرمان کنم

ز فرمان تو رامش جان کنم

چنین ساختستم که مهمان کنم

وزین خواهش آرایش جان کنم

من این را به یک سنگ بیجان کنم

دل زال و رودابه پیچان کنم

ز من هرچ خواهیت فرمان کنم

ز دیدار تو رامش جان کنم

من او را بدین گفته بیجان کنم

برو بر دل دوده پیچان کنم

یکی با شما نیز پیمان کنم

زبان را به یزدان گروگان کنم

بدو گفت بهرام پیمان کنم

برین رنجها سر گروگان کنم

هم‌اکنون بدین با تو پیمان کنم

به بهرام شاهت گروگان کنم

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

ز گفتارت آرایش جان کنم

تو را با سپاه تو مهمان کنم

زدیدار تو رامش جان کنم

زپند توآرایش جان کنم

همه هرچ گویی توفرمان کنم

به چیزی که گویی تو فرمان کنم

روان را به پیمان گروگان کنم

من امروز با این سپاه آن کنم

کزین آمدن تان پشیمان کنم

به پنجم که گفتی که پیمان کنم

ز توران سران را گروگان کنم