گنجور

وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد

من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم

که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد

همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم

[...]

وحشی بافقی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳

 

دل من بیاد جانان ز جهان خبر ندارد

سر من بغیر مستی هنری دیگر ندارد

هنر دگر نباشد بر ما بغیر مستی

نبود هنر جز آنرا که ز خود خبر ندارد

کند آنکه عیب مستان نچشیده ذوق مستی

[...]

فیض کاشانی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۰

 

چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد

سر ما نگون شد اما ته پا نظر ندارد

خط ما غبار هم نیست‌ که به‌ کس رسد پیامش

قلم شکستهٔ رنگ‌، غم نامه‌بر ندارد

دو سه روز صید وهمم که غبار دشت تسلیم

[...]

بیدل دهلوی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

سر کوی اوست جایی که صبا گذر ندارد

چه عجب که مردم از غم من و او خبر ندارد

چه کسی که هر که گردد به تو چون هدف مقابل

اگرش به تیر دوزی ز تو چشم بر ندارد

شب هجر ناله من که ز سنگ خون گشاید

[...]

مشتاق اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۶

 

تو که خفته‌ای به راحت دل تو خبر ندارد

که شب دراز هجران ز قفا سحر ندارد

طبیب اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

به رهی چو پادشاهان گذر آن پسر ندارد

که ز عاشقان سپاهی سر رهگذر ندارد

سر ما و خاک راهش ز سر نیازمندی

اگر او ز ناز دارد سر ما و گر ندارد

دل سنگ رخنه سازم به فغان دل چه سازم

[...]

رفیق اصفهانی
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۷ - به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد

 

به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد

غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد

چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی

مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد

چه ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما را

[...]

اقبال لاهوری
 
 
sunny dark_mode