گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰

 

ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد

هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد

من و آن غمزه که چون تیغ برآرد ز میان

طایر بتکده و مرغ حرم نشناسد

شرم باد از صنمی، برهمنی را که اگر

[...]

عرفی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱۴

 

محو دیدار تو راحت ز الم نشناسد

صورت خوب و بد آیینه ز هم نشناسد

سنگ میزان برهمن شود آن روز تمام

که به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسد

اوست بینا که اگر خاک دهندش به بها

[...]

صائب تبریزی
 

طغرای مشهدی » گزیدهٔ اشعار » ابیات برگزیده از غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

 

دل برون آرم ازان سینه که غم نشناسد

دست بردارم ازان تن که الم نشناسد

سالک پاکرو آن است که چون ریگ روان

دشت پیما شود و نقش قدم نشناسد

طغرای مشهدی
 
 
sunny dark_mode