فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲
بخیالت نمی توانم زیست
بی جمالت نمی توانم زیست
تشنهٔ بادهٔ وصال توام
بی وصالت نمی توانم زیست
بی جمال تو نیست ار امم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵
دل گرفتار ماه سیما ئیست
جان هوادار سرو بالائیست
گه جنون گاه عقل و گه مستی
در دل تنگ ما تماشائیست
در غم عشق هر پری روئی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶
از من و ما نمی توانم گفت
صفت لا نمی توانم گفت
شمهٔ گر بگویم از اسما
از مسمی نمی توانم گفت
وصف آن بیجهت مپرس از من
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷
من کجا جان برم زدست غمت
وه که با من چه میکند ستمت
بغمت جان دهم که در محشر
باشم از خیل گشتگان غمت
چون شوم خاک در ره تو فتم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶
من و یاد خدا دگر همه هیچ
بندگی و فنا دگر همه هیچ
شمع بیگانه پرتوی ندهد
من و آن آشنا دگر همه هیچ
صمدم بس بود دگر همه پوچ
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷
رام قتلی و ما علیه حباح
قتل عشاقه علیه مباح
هر دلی کو اسیر عشقی شد
نیست او را دگر امید فلاح
تشنه بادهٔ وصال توام
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴
روی در روی یار باید کرد
پشت بر کار و بار باید کرد
خوندل را زدیده باید ریخت
دل و جانرا نثار باید کرد
عشق هوش است و عقل سرپوشی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲
دم بدم از تو یاد خواهم کرد
هوش جانرا زیاد خواهم کرد
دستم از وصل چون شود کوتاه
دل بیاد تو شاد خواهم کرد
تا که از خود شود فراموشم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳
دل زاغبار پاک خواهم کرد
لشگر غم هلاک خواهم کرد
خون دل را ز دیده خواهم ریخت
سینه بهر تو پاک خواهم کرد
از طرب باز قصه خواهم گفت
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲
همه را خود نوازد و سازد
گرچه از خود بکس نپردازد
همه او او همه است خود با خود
جاودان نرد عشق میبازد
کسوت نو بهر زمان پوشد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳
چشم شوخ تو فتنه میسازد
ابروانت دو تیغه میبازد
قد و خدت چو بگذری بچمن
بر گل و سرو و نسترن نازد
از همه نیکوان گرو ببری
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱
هر کجا داغ و درد و غم باشد
کاش بر جان من رقم باشد
نو بنو مرهمیست بر دل ریش
درد و داغی که دم بدم باشد
ز آتش عشقم ار بسوزد جان
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶
هر کرا عشق یار میباشد
زبدهٔ روزگار میباشد
هر که با علم و دانشست قرین
در جهان نامدار میباشد
هر که توفیق دست او گیرد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰
از می عشق مست خواهم شد
و ز نگاهی ز دست خواهم شد
پیش بالای سر و بالائی
خواهم افتاد و پست خواهم شد
غمزهٔ یار اگر بود ساقی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱
از پی آن نکار خواهم شد
در ره او غبار خواهم شد
قصه غصه شرح خواهم کرد
بر دل یار بار خواهم شد
خون دل را زدیده خواهم ریخت
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳
عشق از دل گذشت تا جان شد
جان هم از عشق تا که جانان شد
کارم از کار عشق سامان یافت
دردم از درد عشق درمان شد
ره بایمان خود نمیبردم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳
بوئی از گلستان جان آمد
بتن مردگان روان آمد
مرهم داغ سینه افکار
صحبت جان ناتوان آمد
زنگ دلهای عاشقان بزدود
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳
عاشقان محو یار میباشند
در غم عشق زار میباشند
از برون گر شکفته و خندان
در درون سوگوار میباشند
آنجماعت کز اهل معرفتند
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸
یار را با تو کار خواهد بود
کارها را شمار خواهد بود
هر چه پنهان بود شود پیدا
لیل جانرا نهار خواهد بود
آنکه خفته است شب چه روز شود
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۰
بی تو یکدم نمیتوانم بود
خستهٔ غم نمیتوانم بود
ذرهٔ تا ز من بود باقی
با تو همدم نمیتوانم بود
بیلقایت نمیتوانم زیست
[...]