گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

به یدین او سرشت چون گل ما

روح قدسی دمید در دل ما

جسم و جان زنده شد از او دردم

باز دیدیم اوست قاتل ما

برزخ جان نوشت طاعت و فسق

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

دوشم از غیب میرسید خطاب

که ز درد درون بنوش شراب

گفتم ای جان جمله جانها

خوردن می کجا است رای ثواب

گفت هی هی غلط چرا کردی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

هست آن آفتاب ماه نقاب

مردم دیده ی اولوالالباب

دل و دلدار عین یک دگراند

جان چو کرد از وجود رفع حجاب

نظری کن به بین به دانه و بر

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

دل چو شستم ز غیر نقش ادب

گفت ما را ز لوح صاد طلب

چون ز اصل و نسب شدم فارغ

گفت لایق شدی بما فارغب

اولم باده داد و سرخوش کرد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

هستم از لعل تو در آتش و آب

مردم و سوختم مرا دریاب

از جلال و جمال و زلف و رخت

میکند در دلم خطاب خطاب

از دل و آب دیده در عشقت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

خوانده ام از عنده ام الکتاب

آیه طوبی لهم حسن المآب

باز گشتم بسوی آن حضرت

چون شنودم ز حق الیه متاب

لمن الملک گفت حسن و رخش

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

به خدا پیش جمله ذرات

کرده ام همچو خاک راه حیات

دیده ام در روایت از همه رو

فعل اسماء وذات را بصفات

می نماید بعینه او روشن

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

ذات حق روشن است در آیات

دار زایات روشنی از ذات

هست در جان جمله موجودات

حق به افعال اسم ذات و صفات

یخرج المیت من الحی گفت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

دارم از ترک برسر خود تاج

به فقیری ستانم از شه باج

سلطنت را ببین که در شب و روز

دارم از ماه و آفتاب سراج

شستم از غیر لوح باطل را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

تا رود جان بجانب معراج

نیست جز شرع مصطفی منهاج

در ره انبیاء بسر رفتی

دلدل درد دل بود هملاج

عشق در جان و دل علم می زد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

تا نهادم بخاک آن کو رخ

یار بنمود از همه سورخ

وه که در جان هر دل افکاری

مینماید نگار دل جورخ

در شب تار همچو بدر منیر

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

عارفانی که با خدا باشند

از تن و جان و دل جدا باشند

غرقه بحر لایزال شدند

پس چه دربند قطره ها باشند

چون گذشتند از بد و از نیک

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

چشم نیرنگ باز پی مرود

شد سیه در ازل بکحل ابد

دست کحال غیب سرمه کشید

دیده ها را برای رفع رمد

مردم چشم جمله جانها شد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

 

چشمم از جور یار می گرید

همچو ابر بهار می گرید

از فغان و نفیر بلبل مست

باغ و گلزار و خار می گرید

بهوای قد دل افروزش

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

بط حرصم بمرد و بلبلان شد

خروس شهوتم باز جنان شد

ز زاغ امنیت در خوف بودم

بگشتم زاغ و خوفم در امان شد

پر از طاوس مال و جاه کندم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

صبح صادق حجاب صانع شد

زلف بر روی یار مانع شد

شرح زلف و رخش بدانستم

دل درویش کان جامع شد

به مسمی کجا رسد هرگز

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

دل دهان در دهان او دارد

در دهان جان زبان او دارد

فارغ آمد دلم ز فکر معاش

قوت روح لبان او دارد

جانم اندر نماز پیوسته

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

از بدو نیک و نیک و بد بگذر

بکن از عقل و نفس خویش حذر

مردم چشم و دیده دل شو

تا به بینی نگار را به نظر

شو مسافر به عالم جبروت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

کلوخ جسم را در آب انداز

مکن مهمل بصد اشتاب انداز

چو اسمعیل شوقر بان و سررا

به پیش تیغ آن قصاب انداز

پس آنکه ذره سان جانی که داری

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

آمد آن دلبر قلندر روش

فارغ از مصحف و عمامه وفش

سوخت ادراک علم و فتوی را

بمی ارغوان چون آتش

ساغری پرشراب احمد کرد

[...]

کوهی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode