گنجور

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » ساغر خورشید

 

زلف و رخسار تو ره بر دل بی‌تاب زنند

رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند

شکوه‌ای نیست ز طوفان حوادث ما را

دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند

جرعه‌نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح

[...]

رهی معیری
 
 
sunny dark_mode