جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۷
در سرم هست که سر در سر کار تو کنم
جان نخواهم که بود بی رخ تو در بدنم
سالها تا شب هجران تو بر من گذرد
که ز درد غم عشقت مژه بر هم نزنم
به دو چشم تو که چون زلف تو بر ماه رخت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۱
بی رخت صبر از این بیش ندارم چه کنم
تا به کی عمر در این غصّه گذارم چه کنم
این چنین خسته ز ایام فراقت که منم
خون دل در غمت از دیده نبارم چه کنم
گر تو را هست به جای من دلخسته کسی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۲
من مسکین به جهان یار ندارم چه کنم
جز غم عشق رخش کار ندارم چه کنم
بار عشق تو چو کوهست و تن از ضعف چو کاه
بیش ازین طاقت این بار ندارم چه کنم
دارم از جور تو بسیار شکایت لیکن
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۴
بر سر کوی تو افغان چه کنم گر نکنم
دیدهٔ جان به تو حیران چه کنم گر نکنم
خانه صبر من ای نور دو چشمم ز فراق
در غم عشق تو ویران چه کنم گر نکنم
گرچه عهد من دلخسته شکستی به جفا
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۶
روی بنمای که پیشت به نیاز آمده ایم
در جهان جز غم تو از همه باز آمده ایم
طاق ابروی تو محراب دل و جان منست
زان به اخلاص دل آنجا به نیاز آمده ایم
قلب راه غم عشقم ز سر صدق و صفا
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۷
دیده دیدن رویت ز خدا می طلبیم
در رخ نور وشت نور و صفا می طلبیم
مدّتی تا ز غمت دل به جفا بنهادیم
لیکن از کوی صفا بوی وفا می طلبیم
ما نداریم گناهی، چو تو می گویی نیست
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۶
یاد باد آنکه عزیزان همه با هم بودیم
همه دم با غم و شادی همه همدم بودیم
نیش زنبورصفت بر دل هرکس نزدیم
به وفا عهد سپر کرده و محکم بودیم
به زکات و صدقات و به بناهای بزرگ
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۲
تا به کی در غم عشق تو چنین درسازیم
زآتش مهر رخ دوست چو زر بگدازیم
شمع جمعی تو و پروانه بیچاره منم
با میان آی که تا در قدمت سر بازیم
همچو سروم ز در ای دوست به شادی بخرام
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۹
ما ندانیم که کشتی غمت را رانیم
نام تو ورد زبانست و ز جانت خوانیم
گرچه ملّاح جهانیم به دریای غمت
چون وزد باد جفای تو به جان درمانیم
سرو سامان نبود مردم سودازده را
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰۶
تا به چند از رخ زیبای تو مهجور شویم
در غم روی چو مهتاب تو مشهور شویم
به امیدی که دوایی بکند درد مرا
خوش طبیبیست بیا تا همه رنجور شویم
دل ما همچو سپندست بر آن آتش روی
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰۷
پیش چوگان جفایت صنما چون گویم
قصّه ی درد خود و جور تو را چون گویم
چون طبیب از من بیچاره ملولست مدام
چاره درد دل خسته چرا می جویم
خبرت نیست نگارا ز غم هجرانت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۶
به خدایی که جز او نیست خداوند جهان
که مرا عشق تو شد در همه دم همدم جان
هر سحر بهر وصالت به دعا میگویم
که الهی تو مرا زود به مقصود رسان
همدمی نیست بجز غصّه مرا روز فراق
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲۱
ای صبا نیست به عالم چو قدش سرو روان
تو برو وز من خاکیش سلامی برسان
چون سلامش برسانی ز من خسته بگو
که مرا از غم ایام فراقت برهان
یا رب آن شب چه شبی باشد و آن روز چه روز
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲۹
در چمن تا قد آن سرو روانست روان
خونم از دیده غمدیده روانست روان
گرچه آید سوی ما هم به نثار قدمش
پیش او جان و تن و روح روانست روان
گر دل و جان و تن و روح نباشد درخور
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳۹
تا به کی جان و جهان در سر کارت کردن
پس نظر بر من مسکین به حقارت کردن
تا به کی ریختن خون من خسته جگر
غمزه سحر نمایت به اشارت کردن
بیخود از خاک لحد نعره زنان برخیزم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۰
ای به ناکام دلم خسته و مهجور از تو
کشته ی تیر فراقت شده و دور از تو
از شفاخانه ی وصلت دل من جست دوا
منتظر چند نشینم من رنجور از تو
جرعه ای از قدح وصل به مهجوران ده
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱۶
ای صبا حال دل من بر دلدار بگو
قصّه بلبل شوریده به گلزار بگو
آنچه بر جان من از محنت دلدار منست
یک به یک بشنو و لطفی کن و با یار بگو
زینهار از من دلخسته به دلدار رسان
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱۸
ای صبا قصّه ی دردم بر دلدار بگو
حال این خسته هجران بر آن یار بگو
سوزش سینه مجروح پریشان مرا
بنشین پیشش و درد دل افگار بگو
نظری سوی جهان بفکن و نیکو بنگر
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲۰
خردم گفت برو ای دل دیوانه برو
یک نصیحت ز من ای پیر جهان دیده شنو
عمر بگذشت به افسوس و به غفلت باری
گوشه ای گیر و به هر در ز پی نفس مرو
پنج روزی که ترا مهلت عمرست بگیر
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲۴
تشنه درد فراقت منم ای جان در ده
جرعه ای زان لب لعلت که کند ما را به
دلم از تیغ فراق رخ تو مجروحست
مرهمی از شب وصلت به من بی دل نه
این سخن چون بشنید از من مسکین فی الحال
[...]