گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۷

 

توبه کردم که دگر توبه نخواهم کردن

باش گو چون رگ جان خون رزم در گردن

باده گر رنگ جگر دارد جان پرورم است

کار من چیست جگر خوردن جان پروردن

من اگر خون نخورم از رگ جان و دهنش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۱

 

به گدایان نرسد شاه سواری کردن

عاقلان را نرسد شیفته کاری کردن

نه چو حلاجی انا الحق نتوانی گفتن

نه خدایی لمن الملک نیاری کردن

پادشاهی و جهان داری و فرمان رانی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۲

 

ناگزیریست مرا شیفته رایی کردن

صبر ممکن نبود تا تو نیایی کردن

به حیاتت که از آن دم که وداعت کردم

کار من نیست به جز نوحه سرایی کردن

خواستم باز نمودن به تو خود را الا

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۴

 

صعب کاریست سرآسیمه ی ایام شدن

بازگشتن ز رقیبان و به ناکام شدن

می روم بی خود و باخود زجفا می گویم

تا کی از دست دل انگشت کشِ عام شدن

یک قدم را که نهادم دم رفتن بر دوست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۶

 

سخت کاری‌ست ریاضت‌کشِ هجران بودن

خونِ دل خوردن و دور از برِ جانان بودن

نه خلیلیم و نه ایّوب پس آخر تا چند

صابری کردن و بر آتشِ سوزان بودن

ای که با وصلِ تو پیوند گرفتم جاوید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۵

 

گر بگویم که شد از نورِ تجلّی روشن

همه جای و جهت و بام و درِ کلبه‌ی من

که کند باور و با هر که بگویم بگوید

این چه حال است و محال این چه حدیث است و سخن

آفتاب آخر در زاویه‌ای چون گنجد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۰

 

ای سرِ کویِ تو منزل گَهِ آسایشِ من

خجل از مصقلۀ جودِ تو آرایشِ من

همه امید به بخشودن و بخشیدنِ توست

فضلِ تو کم نکند حصّه ی بخشایشِ من

هم رضایِ تو خلاصم دهد از آتشِ قهر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۱

 

کس ندارد خبر از واقعهٔ مشکل من

حاصلی نیست ز اندیشهٔ بی‌حاصل من

دشمنی نیست مرا از دل دیوانه بتر

هر زمان واقعه ای با سرم آرد دل من

می کشد یارم و خشنودم ازیرا که مرا

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۱

 

گر به گوشت برسد درد من و زاری من

زحمت آید مگرت بر شب بیداری من

به تو ام ره ندهد بی تو نمی یارم بود

از گران جانی بخت است سبک ساری من

من ترا دارم و بی تو نتوان داشت مرا

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۲

 

به جفا دست برآورد و کمر بست به کین

چه کنم دستِ وفا بر نتوان بست چنین

یار بدخو و ملامت ز پس و دشمن پیش

غفرالله که دارد سر و کاری به ازین

سرو قدّی که روان تازه کند چون طوبا

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۳

 

گر بدانی که من از عشقِ که‌ام زار چنین

نکنی بر منِ دل‌سوخته انکار چنین

تو ندانی که مرا با که سر و کار افتاد

که برفته‌ست دل و دستِ من از کار چنین

نه که من رسمِ محبّت به جهان آوردم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۹

 

کارم از دست بشد دستِ من و دامنِ تو

گر نداری سرِ من خونِ و گردنِ تو

اندک اندک ز سرم دستِ وفا باز مگیر

ورنه مشهور کنم رسمِ جفا کردنِ تو

دلِ چون مومِ مرا از تفِ هجران مگداز

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۴

 

آخر ای دوست کجایی که چنانم بی‌تو

که سر از پای و شب از روز ندانم بی‌تو

اشتباهی بنماند که تویی هستی من

چون که از هستیِ خود نیست گمانم بی‌تو

نه همان بلبلِ دیوانۀ عشقم یارب

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۶

 

من به جان آمده ام راه سویِ جانان کو

سخت است دشوار طریقی ست رهی آسان کو

کوره ی سینه پرِ آتشِ هجران دارم

درد دیرینه ی ما را دمِ آن درمان کو

وصل خود عاقبت الامر به ما بازآید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۷

 

آخر ای راحت جان دردِ دلِ ما بشنو

امشب از بهرِ خدا مرحمتی کن بمرو

امشبی باش که فردا به تو تسلیم کنم

جان و دل هر دو به دستِ تو نهادیم گرو

هم چنین کُنجِ من آراسته می دار چو گنج

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۸

 

آخر ای راحتِ جان دردِ دلِ ما بشنو

سخنی چند از این بی دلِ شیدا بشنو

سر چه می پیچی و گردن چه کشی از تسلیم

طرفه پندی دهمت بی غرض از ما بشنو

گوش بگشای ولی چشم ز نادیده ببند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۱

 

کیست کآرد به من از دوست پیامی نا گاه

زنده گرداندم از رایحه ی روح الله

گردِ پای و سرِ بی پای و سرم برگردد

تا ببیند سر و کارِ من و احوالِ تباه

سویِ بیت الحَزَنِ سوخته یعقوب آرد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۳

 

هر که را مهرِ تو در دل نبود بی جان به

وان که جز عشقِ تو اش کیش بود قربان به

دلِ من در سرِ میدانِ محبّت چون گوی

در خمِ زلف چو چوگانِ تو سرگردان به

قفلِ یاقوت که بر درجِ دُر انداخته ای

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۷

 

یاد آن وقت که جانانهٔ ما ترسیده

آمدی بر سر من از همه کس دزدیده

در برم بودی تا وقتِ سحر هم‌خوابه

وز رقیبان همه شب بر تنِ من لرزیده

گر بگویم که کدام است چنان دان که دگر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰۳

 

تا قدم در ره مردان ننهی مردانه

لافِ مردی مزن ای خواجهٔ نافرزانه

در حریمِ حرمِ عشق ترا ره ندهند

تا که از خویش به کلّی نشوی بیگانه

خویشتن بین بنبیند به جز از خود کس را

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
sunny dark_mode