جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۹
گرچه بیداد جفای تو به غایت باشد
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
دل تو میل وفای من سرگشته نکرد
از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد
از جهان کام دل آن روز بود حاصل من
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۷
هر که را مهر رخ خوب تو در دل باشد
گر بود غافل از آن وجه نه عاقل باشد
هر که در سلسله ی زلف تو ای جان و جهان
درنیاویخت توان گفت که غافل باشد
گرنه خون جگر از دیده خورم در غم تو
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸
تا مرا طاقت هجران و توانم باشد
نکنم ترک غمت تا دل و جانم باشد
تا شدی دور مرا از نظر ای نور دو چشم
دایماً خون دل از دیده روانم باشد
طوبی و نارون از پای درآیند ز رشک
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰
تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد
تا کیم آتش سودای تو در جان باشد
درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب
زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد
مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۳
تا کی از دیده من روی تو پنهان باشد
دل مجموعم از آن زلف پریشان باشد
سر شوریده ما از غم هجران رخت
تا کی ای دوست چنین بی سر و سامان باشد
گفت چونی ز غم عشق رخ ما گفتم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۴
خسته ی هجر تو را وصل تو درمان باشد
دیده اش منتظر دیدن جانان باشد
از جفاهای فراق تو نگارا آخر
تا به کی کار جهان بی سر و سامان باشد
با وجود عدم مهر و وفایی که توراست
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۵
چو دو زلف تو دلم چند پریشان باشد
دیده بخت من از هجر تو گریان باشد
یک دم از دولت وصل تو نگردد دل شاد
دایم الدهر دلم در غم هجران باشد
جگر ریش من خسته نگویی تا چند
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۲
هر که را در دو جهان همچو تو یاری باشد
یا به دست دل او چون تو بهاری باشد
کی کند بس ز تماشای گلستان رخت
خاصه کز وصل تواش بوس و کناری باشد
بر سر چشمه ی چشمم بنشین تا گویم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۳
درد ما را ز وصال تو دوا کی باشد
کام جانم ز دهان تو روا کی باشد
به وفا وعده همی کرد که یارت باشم
در دل ماه رخان مهر و وفا کی باشد
گفته بودی غم کارت بخورم صبری کن
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۴
هر کرا دل متمایل به جمالی باشد
در دو چشمش ز رخ یار خیالی باشد
دل بیچاره ام از دست خیالت خون شد
خرّم آن دم که مرا با تو وصالی باشد
نکنی یاد من خسته مبادا صنما
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۵
گفتم ای دل مگرش مهر و وفایی باشد
یا به درد من دلخسته دوایی باشد
دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند
بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد
به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۴
دیده ای کاو به سر کوی وفا رهبر شد
بی تکلّف به همه ملک جهان سرور شد
دیده ام بی تو نمی دید جهان را گویی
توتیای شب وصل تو ورا رهبر شد
جان همی داد دلم در هوس دیدارت
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۳
شادمان گشت دلم کز درم آن یار آمد
شاخ امّید دل غمزده در بار آمد
دلبر از راه جفا گشت و وفا کرد ای دل
مگر آن آه سحرگاه تو در کار آمد
راستی سرو ز رشک قدش از پای افتاد
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۴
مژده دادند دلم را که دلا یار آمد
غم مخور ای دل غمدیده که غمخوار آمد
زآب چشم تو که سرچشمه حیوان ارزد
میوه شاخ شب وصل تو در بار آمد
گفتم آخر دل بیچاره هجران دیده
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۴
عاشقان گل رخسار تو بستان طلبند
وز قد سرْووَشَت شیوه و دستان طلبند
همچو پروانه سرگشته دل خلق جهان
بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند
بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۵
طالبان سر کویت رخ جانان طلبند
رخ جانان نه مرادست مگر جان طلبند
این دلیلیست که در صورت خوبان همه خلق
گشته حیران جمالند و همه آن طلبند
چون تویی مایه درمان دل عشاقان
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۶
دردمندان تو از وصل تو درمان طلبند
یک نظر دیدن روی تو چو ایمان طلبند
همچو پروانه ی سرگشته دلِ خلق جهان
بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند
بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۷
دردمندان غم عشق دوا می طلبند
وز مراد دو جهان وصل شما می طلبند
دیده ی دیدن روی چو مهت ای دیده
شب و روز و گه و بی گه ز خدا می طلبند
شب وصل تو که چون جان به جهانست عزیز
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۰
گِل ما را ز ازل با غم تو بسرشتند
قصه ی عشق تو را بر سر ما بنوشتند
گرچه داری تو فراغت ز من ای جان گویی
تخم مهر تو مرا در دل و در جان کشتند
آه از آن مردمک چشم که بس خون ریزست
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۶
پیش او گر همه جانند به جانان نرسند
گر همه مایه ی دردند به درمان نرسند
همه سرها به غم عشق تو سرگردانند
شد یقینم که ز وصل تو به درمان نرسند
ای بسا جان گرامین که به عید رخ تو
[...]