گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰

 

مدعی باز ملولست و بلایی دارد

در کف آیینهٔ اندیشه نمایی دارد

پردهٔ دل بکُن آرامگه شاهد وصل

زانکه هر پرده نشین پرده گشایی دارد

شرف از کعبه گر از سجدهٔ ارباب ریاست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴

 

عرض کردیم به زاهد که ریا نفروشد

کفر اندودهٔ اسلام به ما نفروشد

گو بنه بر سر دل منت و بسیار منه

آن که بیماری دل را به شفا نفروشد

عاشق آن است که گر جان بدهد بد نامی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶

 

با محبت گهر عجز و نیاز افشاند

حسن مغرور برد، دامن ناز افشاند

گرد غم کور کند دیدهٔ جانم هر گاه

دامن عشوهٔ امیدگُداز افشاند

مفشانید به دامان دلم گرد مراد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸

 

گر دل اهل حقیقت در راز افشاند

زاهد از دامن دل گرد مجاز افشاند

همت این است که با این همه امید، دلم

آستین بر اثر عجز ونیاز افشاند

عرق شبنم خلد است هر آن قطرهٔ خوی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹

 

آن چنان زآتش بیداد مرا می سوزد

که ستم می گزد انگشت و بلا می سوزد

آن چنان آتش رنجوری و بیماری من

شعله زن گشت که امید شفا می سوزد

نا امیدی ز توام کرد به محراب نماز

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶

 

هر چه بگزیدم از آن کیش برهمن به بود

هر که دیدم به در بتکده از من به بود

نالهٔ بلبلم آشفته به گلزار کشید

ور نه از طرف چمن، گوشهٔ گلخن به بود

بزم داود بهشتم، در یعقوب زدم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵

 

گر به خواب اجلم دیدهٔ جان گرم نشد

حال دل چیست که امشب به فغان گرم نشد

ناوکی زد به دلم ، لیک چنان زآتش دل

تیز بگذشت که پیکانش از آن گرم نشد

عرض کردند به ما روز ازل بود و نبود

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶

 

نغمه ای کز ره تاثیر به شیون نکشد

به سماعش دل ماتم زدهٔ من نکشد

دیت قتل من اینست که در روز جزا

بزنم دست به دامانش و دامن نکشد

جذبهٔ قهر تو ای ذره ندانم تا کی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹

 

زاهد بتکدهٔ عشق هراسان نرود

دامن دل بکشد، از پی ایمان نرود

شهر دل خاصهٔ سلطان محبت گردید

بعد از آن عاقل تدبیر به دیوان نرود

پرده دار تو اگر مژدهٔ دیدار دهد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳

 

عشق کو کز دل و دین نام و نشان گم باشد

اهل دل باشم و ایمان ز میان گم باشد

ای خوش آن حسرت دیدار ، که گردد ز دلم

صد حکایت به دهان جمع و زبان گم باشد

ای خوش آن بیخودی و ذوق که بر خوان وصال

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵

 

دوش از پیش نظر، چون غمش از دل برود

چه کنم آه، که یک دم ز مقابل برود

تا ابد ناوک کاری خورم و جان ندهم

دشمنی گر نکند بخت، که قاتل برود

چون رود غمزهٔ او تیغ زنان، از دنبال

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵

 

ترسم از اهل ورع، شوق شرابم بکشند

به بهشتم بفریبند و به خوابم بکشند

در دم نزع اگر توبه ز می خواهم کرد

بهتر آن است که رندان به شرابم بکشند

من که بیزار نخواهم شدن از موی سفید

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷

 

مست عشق تو که میدان طلب از شیر شود

شیر مست است که در بیشهٔ شمشیر شود

چشم شایستهٔ دیدار فرو می بندم

بر سِتم نیست اگر کار اجل دیر شود

مرد میدان تو را ناز کُشد، نی شمشیر

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۱

 

دوش کز عشق تو، دل عیب سلامت می کرد

ناگوارایی غم، کار حلاوت می کرد

جان برفت ای غم و همراه نرفتی، آری

این گنه داشت که عمری به تو عادت می کرد

دوش کآئینهٔ دل داشتمش پیش نظر

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۶

 

گشتم اندر دل خوبان، همه خوبان خودند

همه دل در شکن زلف پریشان خودند

بس که پیمان شکنی در دلشان جا کرده است

بسته پیمان به خود و آفت پیمان خودند

گه در اندیشهٔ خود و گاه در آئینهٔ ما

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰

 

عاشقان گر به دل از دوست غباری دارند

گریه ای گَرد نشان در شب تاری دارند

آب حیوان ببر ای خضر که ارباب نیاز

چشم امید به فتراک سواری دارند

ره ارباب محبت به فنا نزدیک است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۹

 

آن که در راه طلب ماند و پایی نکشد

گو سر رشته رها کن که به جایی نکشد

من خود از تربیت دل نکشم دست، ولی

ترسم این آئینه کارش به صفایی نکشد

آخر انصاف بده تا به کی از دست تهی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۰

 

وعظ من گرد فشانندهٔ عصیان نشود

آستین عسل آلودهٔ مگس ران نشود

نیست در خوان محبت خورشی غیر نمک

لخت دل هر که نیندوخته مهمان نشود

کشوری هست که در وی رود از کفر سخن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۷

 

جان غمگین مفروش و دل خشنود مخر

نقد همت مده و عشوهٔ مقصود مخر

درد گفتار نگر، گوش به افسانه ببند

شعله را تیغ کن، آرایش با دود مخر

سینهٔ گرم نداری مطلب صحبت عشق

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸

 

باد دی گو ورق لاله و شمشاد ببر

هر چه در معرض باد آمده گو باد ببر

عدل کسری چه کند با فلک و قدرت جم

شکوهٔ کز تو کسی نشنود از یاد ببر

خسرو آوردی و بستیش در قصر بر او

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode