گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱

 

خرم آندم که از این بزم جهان برخیزم

همه جانان شوم و از سر جان برخیزم

سر به زانو همه رندان به عزا بنشینند

من چو درحلقه ایشان ز میان برخیزم

خوش ندارند که من دور شوم از برشان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۲

 

دل من هست چو عمان دهان شد صدفم

صدفم پر بود از گوهر وریزد به کفم

دارم از کار خود وکرده خود یأس ولی

باشد امید نجاتی به دل از لاتخفم

یوسف دین ودلم تا شده دور از بر من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۳

 

گفتم این شور من ازچیست بگفت از نمکم

گفتمش پیشتر آ تا نمکت را بمکم

زهره ای در بر من یا قمری یا خورشید

دانم این قدر که از روی تورشک فلکم

ز اشک ورخ ساخته ام سیم و زیر پاک عیار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴

 

در خم زلف توتا گشته گرفتار دلم

از پریشانی خودنیست خبردار دلم

تا به عشق تو سروکار دل افتادمرا

شست یکباره دل ودست ز هر کار دلم

بلکه از شربت لعل توشفائی یابد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵

 

ای دل آزار مباش از پی آزار دلم

که نباشد به کسی جز تو سروکار دلم

باشد از ابروو مژگان به کفش تیر وکمان

چشم توهستم گر بر سر پیکار دلم

ترک خونخوار توگردیده عدوی دل من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

 

تا که خود را ز بر دوست جدا می‌بینم

مبتلای غم و در بند بلا می‌بینم

دل و جانم اگر از عشق فنا شد، غم نیست

که بقای همه را من به فنا می‌بینم

می‌ندانم به حقیقت که چه باشد در عشق

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴

 

ما ز گیسوی پریشانی تو آشفته تریم

زخیال لب چون لعل تو خونین جگریم

نه ز خاکیم ونه از آب ونه از آتش وباد

آدمی شکل ولیکن نه ز جنس بشریم

آگه از عالم اسرار وخبر ازهمه کار

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۲

 

یا رب آن عمر ز من رفته به من بازرسان

آن گرانمایه درم را به عدن بازرسان

نه دل اندربر من باشد ونه دلبر من

دلبرم را به بر ودل بر من بازرسان

تا که گل شد زچمن روی چمن گشت چومن

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

 

چه بد آغاز وسرانجام چه خواهدبودن

ثمر صبح اثر شام چه خواهد بودن

بودم اول به کجا میروم آخر به کجا

ماحصل از من گمنام چه خواهدبودن

جان به تن نالدم آری به جز از این کاری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

 

ساقی ار باده دهی ساغر ما را خم کن

از دل ما غم واندوه جهان راگم کن

شاه آگاه ز می خوردن ما می باشد

هیچ اندیشه نه از شحنه نه از مردم کن

دیدی آخر که به جان تو چه کرد آن سر زلف

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۶

 

خرم آن دم که نشنید بت من در بر من

شاد بی او نشوداین دل غم پرور من

زلف دلدار مرا خاصیت پر هماست

پادشاهی کنم ار سایه زند بر سر من

ای صبا حال دلم را بر دلدار بگوی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸

 

باز افتاده به یاد رخ جانان دل من

که چو نی می کشد امشب همی افغان دل من

دگر اندیشه ز دوزخ ننماید دل من

گوید ار قصه ای از غصه هجران دل من

شد چودور از لب و دندان من آن تنگ دهان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۲

 

این صنم کیست که نبود بشری بهتر از این

کس ندیده است ونبیند دگر بهتر از این

گر که غلمان پدری گردد وحوری مادر

که نیارند به عالم بشری بهتر از این

گفتمش از نظری دین ودلم بردی گفت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

 

عجب از روح مجسم بدنی ساخته ای

کس نداند به چه تدبیر و فنی ساخته ای

آزر از سنگ بت ار ساخت تو خود ای بت من

دلی از آهن واز سیم تنی ساخته ای

هیچ ازنقطه موهوم نشان نیست پدید

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۱

 

تیر مژگان وسنان قد و زره موشده ای

رستم مملکت حسن نه بر زو شده ای

ماه رخساری وخورشید لقا زهره جبین

چشم بد دور چه فرخ رخ و نیکوشده ای

طره ات عقرب وچنگال اسد مژگانت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۴

 

دارد آن مه نه همی چشم سیاه عجبی

به سر از نافه چین هشته کلاه عجبی

گفتمش چشم تو آهوی ختا را ماند

کرد بر روی من از خشم نگاه عجبی

نه عجب یوسف یعقوب گر افتاد به چاه

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸

 

اگر از زلف تودر دست من افتد تاری

پا به هر جا نهم از مشک شودتاتاری

ماه بودی چورخت داشت اگر گیسوئی

سروگشتی چو قدت بودش اگر رفتاری

چشم مست تو ز بس هوش وخرد برده زدست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۱

 

توبه زلف از پی آزار دلم شانه کشی

من از این شاد که دل را به سر شانه کشی

ور زنی شانه به زلف از پی آرایش او

دل ما هست چه منت دگر از شانه کشی

دانه از خال به رخ داری واز گیسودام

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳

 

درکجائی شب وروز ای دل اگر یار منی

نیستی در بر من بی خبر ازکار منی

شادمان بودم و آسوده به خودمی گفتم

گر نه ای در بر من در بر دلدار منی

جا نگیری بر من نه به بر دلبر من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷

 

در شب غره ماه رمضانم دلبر

سرکش وتندودژآهنج درآمد از در

گیسویش چین چین از فرق فتاده به میان

طره اش خم خم از دوش رسیده به کمر

زلفش افتاده به دوشش ز یمین وز یسار

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode