گنجور

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴

 

گر بتحریر ستم نامه هجران آید

خامه ام پیشتر از نامه بپایان آید

بسکه در راه طلب سستی ازو می بیند

جرس از همرهی ناله با فغان آید

از بد و نیک جهان خرم و غمگین نشوم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶

 

بر لبم همچو جرس خنده فغان می‌گردد

آب اگر می‌خورم از دیده روان می‌گردد

صافدل را نبود قید علایق عیبی

عیب دیرینه کی از آینه‌دان می‌گردد

مرد در کشور ما گونه به خون رنگ کند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹

 

چو جرس کار دل ار ناله و فریاد بود

مشنو خنده زخمش ز دل شاد بود

تا بدیدار تو شد دیده بستان روشن

سرو را گفت شکرانه که آزاد بود

دم عیسی ز دلم عقده خاطر نگشود

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲

 

گاه اندیشه ای از روز جزا باید کرد

گذری بر سر خاک شهدا باید کرد

تو که ضبط نگه خود نتوانی کردن

منع رسوائی احباب چرا باید کرد

با همه سرکشی افتادگی از دست مده

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴

 

عیب را کی به پناه هنرم جا باشد

درد میخانه من بر سر مینا باشد

چون کشی خنجر کین بخت نگین می خواهم

که ز زخم تو نشان بر همه اعضا باشد

کرده ام شرط که پا را نکشم جانب شهر

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸

 

جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد

خط آزادی ما جز خط بغداد نشد

از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر

همچو ویرانه که از گنج خود آباد نشد

گرچه نقش قدم و سایه و ما همکاریم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰

 

از جهان بخت بابرام گدا می خواهد

مشت خاکی که برای سر ما می خواهد

دل ازین عمر سیه روز بتنگ آمده است

شمع کوتاهی شب را زخدا می خواهد

سرم از افسر و از ظل هما بیزارست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸

 

همه محروم و ازو دست کسی دور نبود

کس ندیدم که درین میکده مخمور نبود

فقر و روشندلی آئینه رخسار همند

هیچ ویرانه ندیدم که پر نور نبود

دلم از کاوش مژگان تو از سینه گریخت

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۵

 

در شکار دل ما دام دگر می باید

دانه صید فریبش زشرر می باید

عشق بر مائده غیر از تن بیسر نفشاند

زانکه بر خوان بلا کاسه ز سر می باید

نیست زابنای زمان هر که هنر دشمن نیست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹

 

دارم آن سر که اگر در ره دشمن باشد

چون سر شیشه می عاریه بر تن باشد

حرص از طول امل تا بکمندت نکشد

باید این رشته بکوتاهی سوزن باشد

هر کسی حاصلی از مزرع امید برد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱

 

شمع این مسئله را بر همه‌کس روشن کرد

که تواند همه شب گریهٔ بی‌شیون کرد

زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد

از دبستان برود هر که سبق روشن کرد

ناله گفتم دل صیاد مرا نرم کند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵

 

عاشق آنست که چون داغ تمنا سوزد

همچو خورشید بیک داغ سراپا سوزد

شعله اش سرو شود، فاخته گردد شررش

هر که در آرزوی آن قد رعنا سوزد

خبر از گرمی این راه قدم کاه بود

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴

 

شعله آتش حسن تو چو بالا گیرد

فلک انگشت بدندان ثریا گیرد

کاهش عشق ز بس جسم نزارم بگداخت

رنگ در چهره من پرده بسیما گیرد

خلوت وصل ترا محرم محروم دلست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷

 

ابر سرمایه گر از چشم تر ما ببرد

لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد

طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم

گو هما سایه دولت ز سر ما ببرد

تیغ بیداد تو چون کشور دل بگشاید

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴

 

ایخوش آندم که دلت از سر کین برخیزد

بنشینی و ز ابروی تو چین برخیزد

تا بکنج دل من جای نبیند اول

نیست ممکن که غباری ز زمین برخیزد

هر که صیاد، تو آن وقت بدامش آئی

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۶

 

کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود

داغ عشق تو گلی نیست که بر باد رود

نرود حسرت آن چاه زنخدان از دل

تشنه راآب محالستکه از یاد رود

گر بشستن برود نقش الف از شانه

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۴

 

کشش اوست که ما را بسر کار برد

بلبل از نکهت گل راه بگلزار برد

بر در میکده مستی بترنم می گفت

باده آبیست که از آینه زنگار برد

سود این داد و ستد چیست که در خلوت قرب

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۶

 

مرد حق‌بین که بلا را ز خدا می‌بیند

تیغ را بر سر خود بال هما می‌بیند

دیده را میل کشی چون دگران سرمه کشند

گر بدانی نظربسته چه‌ها می‌بیند

زنگ می‌خواهد از آیینه نظر چون تنگست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱

 

سر سودازدگان جنگ به افسر دارد

سپر داغ از آنست که بر سر دارد

فرش ره کرده رخ زرد مرا خواری عشق

این زری نیستکه از خاک کسش بر دارد

دامنش سد سکندر بره وصل شود

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۲

 

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه زاد جگر سوخته ماست همان

[...]

کلیم
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode