جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴۳
دردی از هجر تو دیدم، که ندیدم هرگز
و آنچه این بار کشیدم، نکشیدم هرگز
کامم این بود که در پای تو میرم روزی
مُردم از حسرت و این کام ندیدم هرگز
بهر تو بس که شنیدم سخن ناخوش خلق
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۵۱
می دهم جان ز پی لعل زمرّد پوشش
گرچه حاصل نشود کام به سعی و کوشش
چشم مستش که به هر غمزه بریزد خونی
گو بخور خون من خسته که بادا نوشش
تا چه لطف است، در آن شکل و شمایل که شده ست
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶۲
ما بریدیم به دوران تو از کام طمع
هر که شد پخته دوران نبود خام طمع
از لب لعل تو دندان طمع برکندیم
کام چون نیست بریدیم به ناکام طمع
تو گدایی که دل از هر دو جهان می خواهی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶۶
ای ز دوری رخت جامه صبرم شده چاک
شخص عقلم شده در چنگ هوای تو هلاک
در دو عالم اگرم هیچ نباشد سهل است
چون تو هستی اگرم هیچ دگر نیست چه باک
ماه دیگر ز خجالت نزند خرگه حسن
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۲
در ره کعبه مقصود و بیابان حرم
هر که از سر نکند پای زهی سست قدم
زندگی با الم و زخم نخواهد مجروح
گر کشی عین کرامت بود و محض کرم
نبرد خواب مرا هیچ شب از دست خیال
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۶
آشکارا کنم این درد که در جان دارم
عاشق روی توام از تو چه پنهان دارم
من بیچاره کجا وصل تو یابم، لیکن
می دهم جان به تمنّای تو تا جان دارم
بعد ازین این سر شوریده و سامان هیهات
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹۰
بخت برگشت ز من تا تو برفتی ز برم
کی بود باز که چون بخت درآیی ز درم؟
پیش از این یک نفسم بی تو نمی رفت به سر
بعد ازین تا ز فراق تو چه آید به سرم
گفتم احوال دل خویش نگویم با کس
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹۲
تو مپندار که از عشق تو دل برگیرم
یا به جای تو کسی جویم و در بر گیرم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
پاره سازم کفن و زندگی از سر گیرم
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۴۵
قدحی نوش کن و جرعه به مخموران ده
نوشدارو ز لب لعل به رنجوران ده
تا رود عافیت مردم مستور به باد
خبر مستی آن غمزه به مستوران ده
گفته ای هر که کشد هجر به وصلم برسد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۴۹
ای ز نور رخت افتاده به شک پروانه
شمع رخسار ترا شمع فلک پروانه
قدسیان باز گرفتند ز رویت شمعی
جور فرّاش شد آن را و ملک پروانه
شمع رخسار تو یک نوبت اگر شعله زدی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵۵
ای ز چشمان تو در دیده بختم خوابی
وز سر زلف تو در رشته جانم تابی
خنک آن باد که از خاک درت برخیزد
برزند چون بوزد آتش جان را آبی
ای ز نوش لب تو چشمه حیوان جامی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۷۶
ای به بازار غم عشق تو صد جان به جوی
خود ترا نیست غم حال اسیران به جوی
تا که دلاّل غمت حلقه جانبازان دید
می زند نعره و فریاد که صد جان به جوی
گر کند داس فنا خرمن هستی جوجو
[...]