گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷

 

ترک جان در ره آن سرو روان این همه نیست

عشق اگر نرخ نهد قیمت جان این همه نیست

جزو قیمت نی ام اما به قناعت شادم

کان چه محصول زمین است و زیان این همه نیست

باغبان را مگر از عشوه ی گل دل بگرفت

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹

 

گر به دیرم طلبد مغبچه ی حور سرشت

بیم دوزخ برم از یاد جو امید بهشت

نسبت سبحه و زنار دو صد رنگ آمیخت

ور نه این رشته ی پیمانست که آدم بسرشت

عشرت رفته مجو باز، که دهقان فلک

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵

 

ذوق در خاک تپیدن اگر از دل برود

تا ابد کشته‌ی زار از پی قاتل برود

به وداعی که مرا می‌بری -ای دل!- بگذار

که بمیرم من و جان از پی محمل برود

بحر عشق است و به هر گام، هزاران گرداب

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳

 

درد کیشان همه ناموس کش کیش همند

غمگسار هم و ناسور کن نیش همند

صبح تا شام گدای هم و شب تا به سحر

شکر دریوزه گذار دل ریش همند

زان به صورت بشتابند و به آمیزش هم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴

 

نخورم زخم در آن کوچه که مرهم باشد

نشوم کشته در آن شهر که ماتم باشد

خجل آن کشته که چون تیغ کشد غمزهٔ دوست

احتیاجش به دم عیسی مریم باشد

گفت و گوهای حکیمانه نیالاید عشق

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸

 

در چمن حوروشان انجمنی ساخته اند

چشم بد دور که بهشتی چمنی ساخته اند

ننشیند دل این طایفه در قصر بهشت

که به معموره ی دل ها وطنی ساخته اند

چون بسنجید به فرهاد مرا، یا مجنون

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹

 

دل ما را به فسون جادوی بابل نبرد

هر که از بهر وفا جان ندهد دل نبرد

کی کسی رنگ وفا می طلبد، ور نه به حشر

دست ما آب رخ دامن قاتل نبرد

بیخودی راه نماید به تو مجنون تو را

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰

 

ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد

هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد

من و آن غمزه که چون تیغ برآرد ز میان

طایر بتکده و مرغ حرم نشناسد

شرم باد از صنمی، برهمنی را که اگر

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳

 

گر دَرِ عشق زنی تاب ملامت باید

دل آمادهٔ آشوب قیامت باید

در قبول نظر عشق هزاران شرط است

اول از عافیت رفته ندامت باید

تا به کی شاهد معنی بکشد بند نقاب

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴

 

عصمت از لعل لبت گرد هوس می گردد

فتنه مفروش که سیمرغ مگس می گردد

در بهاران همه کس همدم مرغ چمن اند

دل من هم نفس مرغ قفس می گردد

ناله ای می کشم از درد تو گاهی، لیکن

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷

 

این صفا حسن و محبت ز هم اندوخته اند

این دو شمع اند که از یکدگر افروخته اند

عشوه و ناز و تغافل که تراود از تو

شیوه ها را همه گویی ز هم آموخته اند

ما فرو رفته به بحر غم بی پایانیم

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹

 

عزت گیتی اگر صحبت یوسف باشد

نپذیری مگرت میل تاسف باشد

حسدت بر سر امروز به آن می ماند

که یکی ز اهل نظر دشمن یوسف باشد

عالم شهره به علم آفت دین شد، چه بلاست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶

 

گره در کام دل از بخت زبون نگشاید

گره از رشتهٔ ما سحر و فسون نگشاید

سینه بر تیغ مزن، یک نگه از دوست طلب

که ز هر موی تو صد چشمهٔ خون نگشاید

آن که می کفت منم کار فروبسته گشای

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸

 

چند بی بهره شود دیدهٔ گریانی؛ چند؟

زلف جمع آر که جمعند پریشانی چند

گلرخان محنت نایافت بیابند مگر

یک نفس چاک ببینند گریبانی چند

آن که آماده کند پردهٔ نا کرده گناه

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰

 

تا کی از لب-گهرِ آن مست تکلم ریزد

این نمک چند به ریش دل مردم ریزد

طرفه حالی است که دارد اثر زهر ستم

جرعهٔ لطف که در جام ترحم ریزد

مُردم از دُرد-سر و صاف نشد، کو ساقی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹

 

تا به کی عمر به افسوس و جهالت برود

نشأ باده به تاراج ملامت برود

بخت بد را خجل از پرسش باطل چه کنم

بهتر آن است که عمرم به بطالت برود

زاهد از کعبه عنان تافته می آید، لیک

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳

 

تا قدم بر اثر نام و نشان خواهد بود

گوشهٔ دامن ما وقف میان خواهد بود

می نمودند ملایک به ازل عشق به هم

کاین گهر دست زد بی بصران خواهد بود

گر شود کون و مکان زیر و زبر در ره عشق

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰

 

خضر اگر بر لب کس منت آبی دارد

بگذر از چشمهٔ حیوان که سرابی دارد

التفاتش به لب تشنهٔ ما نیست، دریغ

هر که جام سخنی، زهر عتابی دارد

همه عاشق نکند دست به زلف تو دراز

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴

 

هر که را نشأ غیرت به سلامت باید

در مصاف غم دل تاب اقامت باید

همت اندوده شدن باید ، اگر مرد غمی

نه دعای غم و نفرین سلامت باید

جگر تشنه و فرسودگی پای کجاست

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷

 

در محبت لب خشک و دل تر می خندد

مست مخمور در این تنگ شکر می خندد

اهل دل خنده زنانند و نمی بیند کس

لب این جمع به آیین دگر می خندد

ای کلیم، آتش ایمن، گل مقصود تو، چیست

[...]

عرفی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode