گنجور

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۸۱ - خطاب به انگلستان

 

مشرقی باده چشیده است ز مینای فرنگ

عجبی نیست اگر توبهٔ دیرینه شکست

فکر نوزادهٔ او شیوهٔ تدبیر آموخت

جوش زد خون به رگ بندهٔ تقدیر پرست

ساقیا تنگ دل از شورش مستان نشوی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱ - به خوانندهٔ کتاب زبور

 

می‌شود پردهٔ چشمم پر کاهی گاهی

دیده‌ام هردو جهان را به نگاهی گاهی

وادی عشق بسی دور و دراز است ولی

طی شود جادهٔ صدساله به آهی گاهی

در طلب کوش و مده دامن امید ز دست

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۴ - گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست

 

گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست

اندرین بادیه پنهان قدر اندازی هست

آنچه ازکار فروبسته گره بگشاید

هست و در حوصلهٔ زمزمه پروازی هست

تاب گفتار اگر هست شناسائی نیست

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۵ - این جهان چیست صنم خانهٔ پندار من است

 

این جهان چیست صنم خانهٔ پندار من است

جلوهٔ او گرو دیدهٔ بیدار من است

همه آفاق که گیرم به نگاهی او را

حلقه ئی هست که از گردش پرگار من است

هستی و نیستی از دیدن و نا دیدن من

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۲۶ - ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز

 

ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز

دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز

او بیک دانهٔ گندم به زمینم انداخت

تو بیک جرعه آب آنسوی افلاک انداز

عشق را باده مرد افکن و پرزور بده

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۳۲ - مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست

 

مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست

زندگی را روش نوری و ناری از تست

دل بیدار و کف خاک و تماشای جهان

سیر این ماه بشب گونه عماری از تست

همه افکار من از تست چه در دل چه بلب

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۳۴ - بر جهان دل من تاختنش را نگرید

 

بر جهان دل من تاختنش را نگرید

کشتن و سوختن و ساختنش را نگرید

روشن از پرتو آن ماه دلی نیست که نیست

با هزار آینه پرداختنش را نگرید

آنکه یکدست برد ملک سلیمانی چند

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۴۷ - رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت

 

رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت

سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت

تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی

هست در سینهٔ من آنچه بکس نتوان گفت

از نهانخانهٔ دل خوش غزلی می خیزد

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۵۸ - ما که افتنده‌تر از پرتو ماه آمده‌ایم

 

ما که افتنده‌تر از پرتو ماه آمده‌ایم

کس چه داند که چسان این همه راه آمده‌ایم

با رقیبان سخن از درد دل ما گفتی

شرمسار از اثر ناله و آه آمده‌ایم

پرده از چهره برافکن که چو خورشید سحر

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۶۸ - خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است

 

خرد از ذوق نگه گرم تماشا بود است

این که جوینده و یابندهٔ هر موجود است

جلوهٔ پاک طلب از مه و خورشید گذر

زانکه هر جلوه درین دیر نگه آلود است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۷۰ - لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز

 

لاله این چمن آلودهٔ رنگ است هنوز

سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز

فتنه ئی را که دو صد فتنه با آغوشش بود

دختری هست که در مهد فرنگ است هنوز

ای که آسوده نشینی لب ساحل بر خیز

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۷۱ - تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند

 

تکیه بر حجت و اعجاز و بیان نیز کنند

کار حق گاه به شمشیر و سنان نیز کنند

گاه باشد که ته خرقه زره می پوشند

عاشقان بندهٔ حال اندو چنان نیز کنند

چون جهان کهنه شود پاک بسوزند او را

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۸۲ - باز بر رفته و آینده نظر باید کرد

 

باز بر رفته و آینده نظر باید کرد

هله برخیز که اندیشه دگر باید کرد

عشق بر ناقهٔ ایام کشد محمل خویش

عاشقی؟ راحله از شام و سحر باید کرد

پیر ما گفت جهان بر روشی محکم نیست

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۸۷ - سخن تازه زدم کس بسخن وا نرسید

 

سخن تازه زدم کس بسخن وا نرسید

جلوه خون گشت و نگاهی بتماشا نرسید

سنگ می باش و درین کارگه شیشه گذر

وای سنگی که صنم گشت و به مینا نرسید

کهنه را در شکن و باز به تعمیر خرام

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۸۸ - عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد

 

عاشق آن نیست که لب گرم فغانی دارد

عاشق آنست که بر کف دو جهانی دارد

عاشق آن است که تعمیر کند عالم خویش

در نسازد به جهانی که کرانی دارد

دل بیدار ندادند به دانای فرنگ

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۹۴ - زندگی در صدف خویش گهر ساختن است

 

زندگی در صدف خویش گهر ساختن است

در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است

عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است

شیشهٔ ماه ز طاق فلک انداختن است

سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۳ - می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست

 

می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست

پیش صاحب نظران حور و جنان چیزی نیست

هرچه از محکم و پاینده شناسی گذرد

کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیست

دانش مغربیان فلسفهٔ مشرقیان

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۲۳ - بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو

 

بگذر از خاور و افسونی افرنگ مشو

که نیرزد به جوی اینهمه دیرینه و نو

چون پرکاه که در رهگذر باد افتاد

رفت اسکندر و دارا و قباد و خسرو

زندگی انجمن آرا و نگهدار خود است

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۰ - باز این عالم دیرینه جوان می‌بایست

 

باز این عالم دیرینه جوان می‌بایست

برگ کاهش صفت کوه گران می‌بایست

کف خاکی که نگاه همه‌بین پیدا کرد

در ضمیرش جگر آلوده فغان می‌بایست

این مه و مهر کهن راه به جایی نبرند

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۳۵ - کم سخن غنچه که در پردهٔ دل رازی داشت

 

کم سخن غنچه که در پردهٔ دل رازی داشت

در هجوم گل و ریحان غم دم سازی داشت

محرمی خواست ز مرغ چمن و باد بهار

تکیه بر صحبت آن کرد که پروازی داشت

اقبال لاهوری
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode