گنجور

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

منم آن عاشق سرگشته که بر خاک درش

تا سرش خاک نشد یار نیامد به سرش

هست زرین کمر و سیم تن آن شوخ مرا

بی زر و سیم کجا دست رود در کمرش

می کنم شب همه شب ناله در آن کو تا کی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

منم از چشم سیاهی به نگاهی قانع

به نگاهی شده از چشم سیاهی قانع

صبح تا شام به نظاره ی مهری محظوظ

شام تا صبح به اندیشه ی ماهی قانع

به تمنای رخی بر سر کویی ساکن

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

 

با رقیب از سر نو عهد و وفا بست دریغ

مدتی رفت و بر آن عهد و وفا هست دریغ

آن که با اهل وفا عهدی اگر بست شکست

عهدها بست به اغیار که نشکست دریغ

من جز او با کس دیگر ننشستم جایی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

صدق و کذب من و اغیار نمی‌دانی حیف

عاشق از بلهوس ای یار نمی‌دانی حیف

طفلی و دوست ز دشمن نشناسی افسوس

کودکی یار ز اغیار نمی‌دانی حیف

به اسیران وفادار به جز جور و جفا

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

باور کس نشود قصه ی بیماری دل

تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل

یار بی رحم و به جان من ز گرفتاری دل

کیست یاران که در این حال کند یاری دل

من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

 

دوستان را به خود از بهر تو دشمن کردم

کس به دشمن نکند آنچه به خود من کردم

دامنم گشت ز خون مژه گلگون این بود

آن گل عیش که من بی تو به دامن کردم

خرمن هستی خود سوختم از آه ببین

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶

 

افکند مرد چنین گر نگه پرفن تو

کیست مرد نگه پرفن مردافکن تو

دلربائی نه لباسی است به قد همه کس

این قبا دوخته خیاط ازل بر تن تو

بوی پیراهن یوسف شنود بار دگر

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲

 

بی‌جهت توسن کین تاخته‌ای یعنی چه؟

بی‌سبب تیغ ستم آخته‌ای یعنی چه؟

قامتی را که قیامت ز قیامش خیزد

از پی قتل من افراخته‌ای یعنی چه؟

آتشین ز آتش می آن رخ افروخته را

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

 

در چمن جلوه گر ای سرو قد ساده کنی

سرو را بندهٔ آن قامت آزاده کنی

رخ نمایی و ربائی دل و گردی پنهان

آدمی زاده ای و کار پریزاده کنی

عمرها شد که به راه توام افتاده که تو

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۲

 

دل من دشمن من کرد به من جانان را

خون شود دل که نهادم به سر دل جان را

رفیق اصفهانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode