گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

دل مسکین مرا خار جفای تو بخست

راه خوابم به شب هجر خیال تو ببست

این همه جور و جفا کز تو به ما می آید

دل بیچاره ی ما عهد تو هرگز نشکست

گر سرم می رود از عشق نگردانم روی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

جز خیال رخ تو در دل ما ننشستست

مهر از آن روی چو ماه تو دلم بگسستست

سرگذستیست مرا دوش که ای سرو سهی

جز خیال تو کسی بر سر ما نگذشتست

بی وفایی مکن ای دوست که هرگز چون تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

تا دلم با غم روی تو به شادی بنشست

جان فدا کرد جهان وز همه عالم وراست

هیچ امیدم صنما بر شب هشیاری نیست

که شدم مست می عشق تو از روز الست

غمزه ات دوش چنین گفت که کامت بدهم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

سر به سر کار جهان گر تو بدانی هیچست

به همه کار جهان چون نگرانی هیچست

در دل تو اثر مهر و وفا می باید

ور نه ای دوست مرا یار زبانی هیچست

راز سربسته ی ما را مگشا پیش صبا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

صبرم از روی تو ای دلبر فتّان تلخست

درد دوری تو ای دوست چو درمان تلخست

لب لعل تو چه گویم چو شکر شیرینست

طعم ایام فراق رخت ای جان تلخست

دست امّید دلم چون به گریبان نرسید

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

تا مرا دیده بر آن زهره جبین افتادست

دلم از دوری او سخت حزین افتادست

دیده ام حسن رخش دید و در او حیران شد

راستی بر همه آفاق گزین افتادست

بر من خسته دل آخر چه سبب بی جرمی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

غم عشق تو مرا باز به جان آوردست

خونم از دیده ی غمدیده روان آوردست

عمر بگذشت مرا در غم رویت به غلط

نشنیدیم که نامم به زبان آوردست

آن تو داری و تو دانی دل خلقی بردن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

تا مرا دیده ز دیدار تو مهجور شده‌ست

بی تکلف دلم از درد تو مهجور شده‌ست

تا برفتی ز برم ای بت بگزیدهٔ من

صبر و آرام و قرار از دل ما دور شده‌ست

دل برفت از بر من تا تو برفتی ز برم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

مرغ جانم به سر کوی بتی در بندست

به نسیمی ز سر کوی وفا خرسندست

به کمانی که بود راست چو ابروی کجش

تیر مژگانش تو گویی ز هواش افکندست

درد دل هست بسی زان لب و رخ بر دل من

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

نازنینا به غم عشق تو مردن چه خوشست

جان به بوی سر زلف تو سپردن چه خوشست

گرچه داری ز من خسته فراغت لیکن

غم امّید شب وصل تو خوردن چه خوشست

در صبوحی که ز می مست بود نرگس او

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

از صبا زلف تو ای دوست پریشان حالست

تا پریشانی آن حسن و رخت در خالست

روی بنمای که در هجر تو از خون جگر

دامن جان من دلشده مالامالست

ای صبا حال دل زار من خسته ببین

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

پیش رخسار چو خورشید تو مردن سهلست

جان شیرین به لب دوست سپردن سهلست

دل ببردی ز من خسته و دادی بر باد

دل درویش نگه دار که بردن سهلست

دل ما را ز سر کوی فنا ای دل و دین

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

لطف جان بخش تو امّید گنه کارانست

هرکه رایش بجز این نیست گنه کار آنست

ای گنه کار گنه کرده مکن انکاری

تکیه بر لطف خدا کن که یقین کار آنست

ناامید از کرم دوست نمی شاید بود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست

زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست

خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من

که بیا لعل شکرخای تواش درمانست

صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

سر من در غم سودای تو بی سامانست

درد من در غم هجران تو بی درمانست

دل اگر بردی و بازم ندهی نیست عجب

کار دل سهل بود لیک سخن در جانست

گر به وصلم بنوازی چه شود ای دلبر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

آتشی کز غم هجران تو بر جان منست

ز آن شرر در دو جهان ناله و افغان منست

دردم ار هست ز هجر تو نگارا دانم

لب جان بخش بتم مایه ی درمان منست

چون بدیدم سر زلفین تو گفتم ای دل

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

فاش شد در دو جهان کاو به جهان یار منست

آفت هر دو جهان آن بت عیار منست

در غم و حسرت دیدار تو جانا همه شب

آنچه در خواب نشد دیده ی بیدار منست

سرو در باغ وفا با همه دستان که دروست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

 

دردمندیم و لب لعل تو درمان منست

وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست

مشکل آنست که در دست و دلم را در جان

حاصلی نیست چو این دل نه به فرمان منست

دل و دینم بربود او و رخ از من پوشید

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

درد عشقی که ز هجران تو بر جان منست

چون دهم پیش کسی شرح که درمان منست

در فراق گل روی تو فغان می دارم

در دلت گشت که این بلبل بستان منست

سر نهادم به سر راه تو عشقت می گفت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

دل من در خم چوگان دو زلفش چون گوست

که کند چاره ی درد دل ما را جز دوست

رود خون می رود از دیده ی من در غم او

دل سنگین نگارم مگر از آهن و روست

نام و ننگ و دل و دین در سر کارت کردم

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۱
sunny dark_mode