گنجور

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

رفت در کسوت درویش که ما نشناسیم

ما نه آنیم که شه را ز گدا نشناسیم

میشناسیم ز پا تا سر ما جلوه اوست

مگر آندم که سر خویش ز پا نشناسیم

درد اثبات گدایان ترا نفی دواست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

امشب از اول شب مست و خرابست دلم

این چه حالست نه بیدار و نه خوابست دلم

آتشی سر زد از آن گونه و افتاد بر آب

در دل ساغر و در سینه کبابست دلم

چون سمندر بود و ماهی هر آتش و آب

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

یار در چشم و من دلشده خون می‌گریم

دوست در خانه من از شهر برون می‌گریم

دیده ابر که می‌بارد و جویی که رود

کاش دیدی که من شیفته چون می‌گریم

کشتزار فلکی سبز ز باران منست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

عشق زد خیمه بیائید که بی خانه شویم

شمع افروخته شد هم پر پروانه شویم

حلقه طره او در شکنست و خم و تاب

باید اندر سر این سلسله دیوانه شویم

آشنایان غم عشق برآنند که ما

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

یار برداشت ز رخ پرده برای دل من

برد از من دل و بنشست به جای دل من

نتوان گفت زمینست و سما خلوت دوست

خلوت سلطنت اوست سرای دل من

دل من بارگه سلطنت فقر و فناست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

دور عشقست گر ای نطقه دل خون باشی

به ازانست کزین دایره بیرون باشی

نبرد ره دل آباد بگلگونه غیب

ای خوش آندم که خراب از می گلگون باشی

ای نیاورده بکف دامن دولت در فقر

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

عیسی عشق ندارد سر درمان کسی

جان کسادست بسی او نخرد جان کسی

آن سر زلف که من دیدم و آن تاب و شکن

نبود در سر بشکستن پیمان کسی

عشق را نفی بکار آید و در نفی ثبات

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - وله ایضا

 

شب قدر ما آنزلف چنو شام سیاست

روز را گر بودی قدر ز قدر شب ماست

آسمانست زمینی که نظر گاه منست

که بهر ذره که میبینم خورشید سماست

یار در خلوت من هر سر شب تا دم صبح

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - وله ایضا

 

فارس فحل منم حکمت یکران منست

از ازل تا بابد عرصه میدان منست

اینکه میتابد از شرق ازل با فرو نور

آفتاب خرد عالی بنیان منست

وینکه میتازد بر چرخ ابد بی پر و پای

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا

 

بگل سوری ماند رخ آن ترک پسر

که سپارند بدو غالیه لاله سپر

سپر لاله کند غالیه آن ترک و خطاست

من ندیدستم از غالیه بر لاله سپر

گونه اش خرمنی از لاله خود روی بزیر

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲ - وله ایضا

 

ای دل ار آگهی از مسلک صاحب نظران

عقل سد ره عشقست مکن تکیه بران

بی خبر پای منه ایدل بیدانش وهوش

خبر ار خواهی در دستگه بی خبران

عقل در سیر حقیقت نبود محرم راز

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

با دوصد ناز ز من دوش به راه عجبی

برده ماه عجبی دل به نگاه عجبی

طالب زلف تو دل بود شد ایدر ز نخست

به گناه عجبی رفت به چاه عجبی

من و چشم سیهش روز جهان کرد خراب

[...]

صفای اصفهانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode