جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵
آن چه شمع است که از چهره برافروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم
دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
آتشی از دل او در دل من می افتد
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
گرچه لب تشنه ز غم عاشق دلسوخته است
سینه چون غم به صد چاک و دهان دوخته است
گرنه آن ماه جبین می طلبد دل به چراغ
شمع رخساره برای چه برافروخته است
چند گویی که مشو بنده خوبان ناصح
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
که به سیب ذقنش چشم هوس دوخته است؟
که سهیل (از) عرق شرم برافروخته است
چون ز آتشکده دل به سلامت گذرد؟
آن که از پرتو مهتاب رخش سوخته است
ما چو طاوس ز بال وپر خود در دامیم
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۱۳۳
تا ز می چهره گلرنگ تو افروخته است
جگر لاله عذاران چمن سوخته است
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۸
هرکجا وحشتی از آتشم افروخته است
برق در اول پرواز نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ تسلیگردد
اخگری چشم به خاکستر خود دوخته است
لاف را آینهپرداز محبت مکنید
[...]
نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۶۰
شمعی از حسن تو هر جا که برافروخته است
جان عشاق چه پروانه بسی سوخته است
جامه دلبری و حسن بابریشم ناز
بر قد سرو تو استاد ازل دوخته است
هرگز ای جان نخرندش بجوی اهل نیاز
[...]