گنجور

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹

 

مَجمَعِ خوبی و لطف است عِذار چو مَهَش

لیکَنَش مِهر و وفا نیست خدایا بِدَهَش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی

بِکُشد زارم و در شرع نباشد گُنَه‌َش

من همان بِه که از او نیک نگه دارم دل

[...]

حافظ
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶

 

آن که بر خیل بتان ساخت خدا پادشهش

سرمه اهل نظر باد غبار سپهش

شرمسارم که چو آمد به سرم قاصد او

برنیامد ز تنم جان که فشانم به رهش

حسن قاصد چو به مقصودی شه خاص بود

[...]

جامی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲

 

آهوی او که بود بیشه دل صیدگهش

می‌گدازد جگر شیر ز طرز نگهش

از بدآموزی آن غمزه نمی‌گردد سیر

ناز کافتاده به دنبالهٔ چشم سیهش

دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات

[...]

محتشم کاشانی
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴

 

دهر پرفتنه و شورست ز چشم سیهش

داری از چشم بد خلق خدایا نگهش

هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود

ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش

پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست

[...]

نظیری نیشابوری
 

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

نتوان داشت نگه باز زچشم سیهش

دار از چشم بد خلق خدایا نگهش

جای رحم است بر آن بندهٔ مسکین فقیر

که برانند و ندانند چه باشد گنهش

نگهی جانب ما دلشدگان می نکنی

[...]

نشاط اصفهانی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷

 

دل سپردم به نگه کردن چشم سیهش

ترسم آن مست سیه کار ندارد نگهش

بخت اگر دست دهد دست من و دامن او

چرخ اگر روی کند روی من و خاک رهش

چشم امید بپوشان ز غبار خط او

[...]

فروغی بسطامی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

روز هنگامه شه ما، صف مژگان سپهش

وآن خم زلف پر از حلقه، کمند و زرهش

ترک آن چشم سیاه مژه اش حاجت نیست

کار صد لشکر خونخوار کند یک نگهش

آن که از ناز نهد پای تکبر بر خاک

[...]

افسر کرمانی
 
 
sunny dark_mode