منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۹ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت
هیچ معشوقهٔ او را دل و دیده نشکفت
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت
نشدش کالبد از زاری و ز فرقت زفت
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹
بوسهای داد مرا دلبر عیار و برفت
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت
هر لبی را که ببوسید نشانها دارد
که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت
یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳
در فراق تو مرا هیچ نه خوردست و نه خفت
تا تو بازآیی از آنجا که نمییارم گفت
هیچ محتاج گرو نیست، که دل خواهد برد
خم ابروی تو، گر طاق برآید، یا جفت
گر تو خواهی که بدانی: به چه روزیم از تو
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۶
هر شب از هجر تو تا روز نمی یارم خفت
با کسی واقعه خویش نمی یارم گفت
زیر پهلوی هر آن کس که پُر از خار بود
همه شب هیچ شکی نیست که نتواند خفت
هر یک از تار مژه قطره آبی دارد
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
[...]
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
صبحدم داشتم از غنچه نشکفته شگفت
که چرا سر دل از بلبل آشفته نهفت
باد گفت این همه خندان لبیش زان سبب است
که فرو خورد به دل خون و به کس راز نگفت
کی شود آینه طلعت یار آن سالک
[...]
اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵
صورت یاربخواب امد و در گوشم گفت
که بخفتن نتوان در معانی را سفت
خیز اندر پی مطلوب درآ از سر درد
در طلب روز مخور شب همه شب نیز مخفت
نقش اغیار برون کن ز درون دل خود
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت!
شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!
عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛
که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!
ای که داری هوس روی بتان در هر گام
[...]
نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۸۹
دوش رندی بخرابات مرا فاش بگفت
کز چه رو شیشه می کرده ای در خرقه نهفت
خرقه بر تن بدر و شیشه می فاش بنوش
هیچ پروا مکن از زاهدی افسانه که گفت
در گلستان جهان تا که فلک یاد دهد
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » نوحهها » شمارهٔ ۴۳
غافل از آن که درین خاک به خون باید خفت
جز به خون ریزی دل غنچه شادی نشکفت
سخن از هرکه صفایی نه سزاوار شنفت
دوش در واقعه دیدم که نگاری می گفت
ادیب الممالک » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳
هرکه در ایران با فخر و شرف باشد جفت
نایب السلطنه را شکر و ثنا خواهد گفت
که بسی سال پی خدمت این خلق نخفت
گرد غم با مژه از چهره این ملک برفت
ملکالشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۳۶ - گل سرخ
دوش زندانبان بگشاد در و با من گفت
مژده ای خواجه که امروز گل سرخ شکفت
ناگهان اشگم از دیده روان شد زبرا
یادم از خانه ی خویش آمد و مغزم آشفت
خادمی آمد و از خانه بیاورد خورش
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » دیگر سرودهها » شمارهٔ ۱ - مسمط
گفتمش چیست بتا امشب این گفت و شنفت
عیش بیطیش نبایست نهاد از کف مفت
چون شنید این سخن از من مُتِبَسِّم شد و گفت
طاق ابروی مرا از چه جهت گفتی جفت
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش کردی چو به آهم تو تبسم گفتم
مژده ایدل که بباد سحری غنچه شگفت
باختم جان بتو ای ابروی جانان و هنوز
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش کردی چو به آهم تو تبسم گفتم
مژده ایدل که بباد سحری غنچه شگفت
باختم جان بتو ای ابروز جانان و هنوز
[...]