گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵۴

 

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنهٔ بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

[...]

مولانا
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۸

 

روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش

روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش

سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم

کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش

من بیمار چنان زار شدم کز تن من

[...]

اهلی شیرازی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۸

 

تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش

بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش

شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر

گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش

بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است

[...]

عرفی
 

فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

از پی رفع خمار دل غم‌پرور خویش

همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش

سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ

زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش

جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب

[...]

فصیحی هروی
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۲

 

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه زاد جگر سوخته ماست همان

[...]

کلیم
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » تک‌بیتهای برگزیده » تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۰۷

 

ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش

ما و دریا نمودیم به هم گوهر خویش

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹۲

 

نکشیدیم شبی سیمبری در بر خویش

دست ماهمچو سبو ماند به زیر سر خویش

نیست پروانه من قابل دلسوزی شمع

مگر ازگرمی پرواز بسوزم پر خویش

گردن شیشه می حکم بیاضی دارد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹۳

 

رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش

نخل شمعم که بود ریشه من در سر خویش

بر نیایم ز قفس گر قفسم را شکنند

خجلم بس که ز کوتاهی بال و پر خویش

چون گهرگرد یتیمی است لباسی که مراست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹۴

 

ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش

ما و دریا چو نمودیم به هم گوهر خویش

بس که چون آینه ترسیده ام از دیده شور

زره زیر قبا ساخته ام جوهر خویش

هر که نا خوانده به هر بزم چو پروانه رود

[...]

صائب تبریزی
 

طغرای مشهدی » گزیدهٔ اشعار » ابیات برگزیده از غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

 

کوهکن مزد گر از جوی تراشی می دید

آب در جوی نمی کرد ز چشم تر خویش

حقگزاری نتوان کرد به رونق ده کار

چه تلافی کند آیینه به روشنگر خویش؟

طغرای مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

 

گر کنم گریه به اندازه چشم تر خویش

گیرد از غیرت من، ابر چو دریا سر خویش

با خیال تو چو شب دست در آغوش کنم

صبح با مهر ز یک جیب برآرم سر خویش

تا به کی منت صیاد، چرا چون طاووس

[...]

قدسی مشهدی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸

 

تا چو پروانه کشم شمع تو را در بر خویش

بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش

همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش

چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش

قوت بال مرا داد رهایی از دام

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰

 

تو و بدمستی و عاشق کشی و خنجر خویش

من و بیچارگی و عجز و نیاز و سر خویش

بهر تکلیف تو ای خانه برانداز چو شمع

بارها ریخته ام رنگ ز خاکستر خویش

غنچه صورتم اوراق چو اسم صبح است

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

 

تا تو آلوده به خون ساخته‌ای خنجر خویش

من برآورده ام از چاک گریبان سر خویش

تا تو ای شعله جواله نمودار شدی

شمع و پروانه نشستند به خاکستر خویش

ید بیضا شود و بوسه زند پای تو را

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲

 

روز محشر بزم دست سوی افسر خویش

بید مجنونم و خود سایه کنم بر سر خویش

صدف من نگشادست دهن پیش سحاب

خاک مالیده حبابم به لب ساغر خویش

ناله دور است ز زنجیر در گوشه نشین

[...]

سیدای نسفی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۵

 

بی تو مشکل ‌کنم از خلق نهان جوهر خویش

اشک آیینهٔ یاس است ز چشم تر خویش

ساکنان سرکویت ز هوس ممتازند

خلد خواهد به عرق غوطه زد ازکوثر خویش

فطرت پست به‌کیفیت عالی نرسد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۶

 

چند پاشی ز جنون خاک هوس برسرخویش

ای‌گل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش

ساز خسّت چمنی را به رُخت زندان‌کرد

به‌که چون غنچه دگر دل ننهی بر زر خویش

این کمانخانه اقامتکدهٔ الفت نیست

[...]

بیدل دهلوی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۴ - وله

 

توئی آنشه که سرت جسته زهوش افسر خویش

فخر هرکس بکسی فخر تو برگوهر خویش

گنجت ازعقده گشا خاطر دانشور خویش

عرصه را که در آن عرضه دهی لشکر خویش

جیحون یزدی
 

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۱۴ - دختر فقیر

 

دختری خرد بدیدم به گدایی مشغول

کرده در جامهٔ صدپاره نهان پیکر خویش

بود مکشوف به تاراجگه دزد نگاه

گرچه در ژنده نهان ساخته بد گوهر خویش

ورچه ز اهل دل و دین رحم طمع داشت ولی

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 
 
sunny dark_mode