×
عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹
آن چنان زآتش بیداد مرا می سوزد
که ستم می گزد انگشت و بلا می سوزد
آن چنان آتش رنجوری و بیماری من
شعله زن گشت که امید شفا می سوزد
نا امیدی ز توام کرد به محراب نماز
[...]
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
نه همین زآتش عشقت دل ما میسوزد
هرکه را هست دلی، سوخته یا میسوزد
خاک این بادیه بین کز قدم گرمروان
بس که گرم است در او پای صبا میسوزد
آتش ناله ما بس که جهان را افروخت
[...]