گنجور

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - وله ایضا

 

شب قدر ما آنزلف چنو شام سیاست

روز را گر بودی قدر ز قدر شب ماست

آسمانست زمینی که نظر گاه منست

که بهر ذره که میبینم خورشید سماست

یار در خلوت من هر سر شب تا دم صبح

[...]

صفای اصفهانی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲ - دل گمشده

 

عشقت آتش بدل کس نزند تا دل ماست

کی به مسجد سزد آن شمع که بر خانه رواست

به وفائی که نداری قسم ای ماه جبین

هر جفائی که کنی در دل من عین وفاست

اگر از ریختن خون منت خرسندی است

[...]

شاطر عباس صبوحی
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۷

 

متوالی شد باران بلا از چپ و راست

رفت سالار و مجاهد پی غارت برخواست

هر کسی از پی قتلم صفی از کین آراست

آسمان با من مسکین دمی از جور نکاست

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳

 

کاین شهنشاه سزاوار پرستیدن ماست

شاه عادل را گر ما بپرستیم رواست

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴

 

گفتم ای دوست بگو بهر خدا روشن و راست

که کیانند در این خانه و این خانه کجاست

ادیب الممالک
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در منقبت مولای متقیان

 

دل من خواهی ای ترک و ندانی که خطاست

از چو من عاشق دلباخته جان باید خواست

دل من خواهی و پاداش مرا بوسه دهی

هرکه زینسان دل من خواهد بدهم که رواست

دل من عشق تو را خواست سپردمش به تو

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

حشمت محتشمان مایهٔ مرگ فقراست

داد ازین رسم فرومایه که در شهر شماست

یا رب این شهر چه شهر ست و چه خلقند این خلق

که به هر رهگذری نعش غریبی پیداست

می‌شنیدم سحری طفل یتیمی می گفت‌:

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست

کی به‌مسجد سزد آن‌ شمع که ‌در خانه رواست

به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین

هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست

اگر از ربختن خون منت خرسندی است

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۱۲ - انتخابات

 

دوش در انجمن رأی‌فروشان‌، یک‌تن

آدمیزادهٔ دانا به نصیحت برخاست

گفت کای باشرفان رأی به کس مفروشید

که به آیینِ شرف رأی‌فروشی نه رواست

رأی خود را به خردمند وطنخواه دهید

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مسمطات » پند سعدی

 

جز خطاکاری ازین شاه نمی باید خواست

کانچه ما در او بینیم سراسر به خطاست

مدهش پند که بر بدمنشان پند هباست

«‌پند سعدی که کلید در گنج سعداست‌»

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مسمطات » وطن در خطر است

 

رقبا را بهم امروز سر صلح و صفا است

آری این صلح وصفاشان زپی ذلت ماست

بی‌خبر زین که مهین رایت اسلام بپاست

غافل آن قوم که قفقاز و لهستان به بلاست

ملک‌الشعرا بهار
 

میرزاده عشقی » نمایشنامه » کفن سیاه » بخش ۱ - کفن سیاه

 

(من): آن خراب ابنیه کز پنجره پیداست کجاست؟

خیره بر پنجره شد پیر و به زانو برخاست

گفت: آن قلعه که مخروبه آبادی ماست

دیرگاهیست که ویران شده و باز بپاست

ارگ شاهنشهی و بنگه شاهان شماست

[...]

میرزاده عشقی
 

میرزاده عشقی » نمایشنامه » کفن سیاه » بخش ۸ - تظاهر ملکه کفن پوشان

 

زحمت مردن من یک قدم است!

تا لب گور کفن در تنم است!

فقط از مردنم آئین مماتم باقیست

یعنی آن فاتحه خوانی وفاتم باقیست

اینکه بینی تو که باز این، رخ ماتم باقیست

[...]

میرزاده عشقی
 

میرزاده عشقی » دیوان اشعار » قالبهای نو » عید نوروز

 

که شب عید حمل، خویش به گردون آراست

بنشسته است به بام فلک و نغمه سراست

چرخ یک پرده نقاشی، از آثار بلاست!

چهره دلبری از چهره او جلوه نماست

اشک گه پاک کند دستش و گه سوی خداست

[...]

میرزاده عشقی
 
 
۱
۴
۵
۶
sunny dark_mode