×
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
نه چمن شکوفهای رست چو روی دلستانت
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷
صفتی ست آب حیوان، زدهان نوشخندت
اثری ست جان شیرین، ز لبان همچو قندت
به کدام سرو بینم که ز تو صبور باشم
که دراز ماند در دل هوس قد بلندت
به خزان هجر مردم، چه کمت شود که ما را
[...]
نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
چه شتابی از پی من تو که رنجه شد سمندت
که من آمدم در این دشت که اوفتم به بندت
تو نکو پسندی و من چه کنم که تا پسندت
نشوم، نگو نگردم من و لایق کمندت
تو اگر ملولی از من، سر خویشتن بگیرم
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱
به کمانِ ابروان بست دو زلف چون کمندت
که زنی به تیرش آن دل که گریخته ز بندت
نه عجب سپند گر سوخت عجب از آنم
که گرفته خو به آتش زچه خال چون سپندت
به خدا گلی نماند بر روی دلفریبت
[...]