گنجور

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۶

 

منم آن گدا که باشد سر کوی او پناهم

لقبم شه گدایان که گدای پادشاهم

شده راست کار بختم ز فلک که کرده مایل

به سجود سربلندی ز بتان کج کلاهم

لب خواهشم مجنبان که تمام آرزویم

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

 

تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم

که من ضعیف پیکر ملک قوی سپاهم

شه چار رکن عشقم که به چار سوی غیرت

ز سیه گلیم محنت زده‌اند بارگاهم

نه هوای سربلندی نه خیال ارجمندی

[...]

محتشم کاشانی
 
 
sunny dark_mode