گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳

 

نگرفتم از تو جامی، سرم این خمار دارد

به ره تو دیر مردم، دلم این غبار دارد

به بهانهٔ ترحم ، نکشی مرا ، وگرنه

سر خون گرفتهٔ من، به بدن چه کار دارد

دل تنگ عیش مارا، که شمارد از صبوران

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲

 

به لحد چگونه زین غم، دلم آرمیده باشد

که لبی چنان به مرگم، چو تویی گزیده باشد

اثر از نمک چو یابد، دلم از شراب دایم

که ز جام قطرهٔ می، ز لبش چکیده باشد

چو رود، ملول گردم، ز برم ، کناره سوزد

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴

 

به جهان چه کار سازم، که به ساختن نیرزد

به کدام ملک تازم، که به تاختن نیرزد

ز سماع هر دو عالم، چه ستانم و چه یابم

که به یافتن نشاید، به شناختن نیرزد

نه تو مرد دلنوازی، نه دل آن قدر که شاید

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۰

 

به چه رو به جلوه آید، طلب نیازمندان

نه دل نیاز خرم، نه لب امید خندان

گله از تهی کمندی، نه روا بود، همین بس

که غزال ما نیفتد به کمند صید بندان

چه کند زبون شکاری، ز چنین شکارگاهی

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۱

 

صنمی که غمزهٔ او، به صف بلا نشسته

به هوای دل مسیحا، به ره فنا نشسته

چو رسی به تربت من، مفشان به ناز دامن

که غبار درد و حسرت، به مزار ما نشسته

شود آشکار فردا، که به راه وعدهٔ او

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۰

 

نه شکیب توبه از می، نه ادب ز ما به مستی

که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی

چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو

که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی

چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۳

 

َبه امید عذر خواهان ز نیاز عذر خواهی

که مسوز بیش از اینم به گناه بی گناهی

طلبد بهار بوست، ز نسیم صبحگاهی

سر آفتاب جوید ز تو زیب کج کلاهی

ز فروغ آفتابم نبود خبر که بی تو

چو دو زلف توست یکسان، شب و روزم از سیاهی

[...]

عرفی
 
 
sunny dark_mode