ابوسعید ابوالخیر » ابیات پراکندهٔ نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » تکه ۴۶
نظری فگن به حالم که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
تو چو صاحب عطایی طلب منست از تو
چو تو غالبی به هرکس به تو خویش میسپارم
فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید » شمارهٔ ۱۲ - همو راست
سر زلف تو نه مشکست و به مشک ناب ماند
رخ روشن تو ای دوست به آفتاب ماند
همه شب زغم نخسبم که نخسبد آنچه عاشق
منم آن کسی که بیداری من به خواب ماند
زفراق روی و موی تو زدیده خون چکانم
[...]
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵۴ - ستایش پادشاه
ملکا جهان ز عدل تو به نوبهار ماند
کف راد تو بدین ابر زمین نگار ماند
تو بزرگ شهریاری و که دید شهریاری
که ز جمع شهریاران به تو شهریار ماند
تو شکار شیر خواهی و بدان نشاط جویی
[...]
عمعق بخاری » دیوان اشعار » مقطعات و اشعار پراکنده » شمارهٔ ۲۷
غم تو خجسته بادا، که غمیست جاودانی
ندهم چنین غمی را به هزار شادمانی
منم آنکه خدمت تو کنم و نمیتوانم
تویی آنکه چاره من نکنی و میتوانی
میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۷- سورة الاعراف » ۱۷ - النوبة الثانیة
ایّها الرّکب المخبو
ن علی الارض المجدّون
کأنتم نحن کنّا
و کما کنّا تکونون
ادیب صابر » دیوان اشعار » ملحقات » قطعات » شمارهٔ ۸
به معالجت تن من زتو جز الم ندارد
به سرت که جز بر آتش دل من قدم ندارد
دل خود مدار گفتی به غم ای به حسن خرم
بنمای آن دلی کو ز غم تو غم ندارد
ادیب صابر » دیوان اشعار » ملحقات » قطعات » شمارهٔ ۲۰
به قمر فروغ بخشد رخ همچو گلستانش
ز شکر خراج خواهد لب لعل دلستانش
عجب اینکه دیده هر دم دهدم نشان دلها
به حوالی دهانی که نداد کس نشانش
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶
به زبان چرب جانا بنواز جان ما را
به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را
ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو
به کران برد زمانه غم بیکران ما را
به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷
به سر کرشمه از دل خبری فرست ما را
به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را
به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸
چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش
اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۲
به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری
به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری
نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت
نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری
تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۲ - این قصیدهٔ را در زمان کودکی در ستایش فخر الدین منوچهر بن فریدون شروان شاه سروده است
صفتی است حسن او را که به وهم در نیاید
روشی است عشق او را که به گفت بر نیاید
علم الله ای عزیزان که جمال روی آن بت
به صفات درنگنجد به خیال در نیاید
چو نسیم زلفش آید علم صبا نجنبد
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲
چو به خنده لب گشایی دو جهان شکر بگیرد
به نظارهٔ جمالت همه تن شکر بگیرد
قدری ز نور رویت به دو عالم ار در افتد
همه عرصههای عالم به همان قدر بگیرد
چو در آرزوی رویت نفسی ز دل برآرم
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۳
سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید
صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید
من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی
که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید
مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷
چو نقاب برگشائی مه آن جهان برآید
ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید
هم دورهای عالم بگذشت و کس ندانست
که رخ چو آفتابت ز چه آسمان برآید
ز دو لعل جانفزایت دو جهان پر از گهر شد
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۴
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت
همه عمر من برفت و بنرفت هیچ کارم
اگرم به دستگیری بپذیری اینت منت
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۵
اگر از نسیم زلفت اثری به جان فرستی
به امید وصل جان را، خط جاودان فرستی
ز پی تو پاکبازان به جهان در اوفتادند
چه اگر ز زلف بویی به همه جهان فرستی
ز تعجب و ز حیرت دل و جان به سر درآید
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۲
چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی
تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی
ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز
ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی
تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۰
ز سگان کویت ای جان که دهد مرا نشانی
که ندیدم از تو بوئی و گذشت زندگانی
دل من نشان کویت ز جهان بجست عمری
که خبر نبود دل را که تو در میان جانی
ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز میطپیدم
[...]
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۱
چو لبت به پسته اندر صفت گهر نبینی
چو رخت به پرده اندر تتق قمر نبینی
ز فراق چون منی را چه کشی به درد و خواری
گه اگر بسی بجویی چو منی دگر نبینی
چه نکوییت فزاید که بد آید از تو بر من
[...]