گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

دل به یاد زلف او بر خویش پیچیدن گرفت

شمع دیدش در میان جمع و لرزیدن گرفت

دیده را گفتم مبین در روی خوبان خون گریست

لاجرم این جمله خونش از ره دیدن گرفت

شب خیال زلف او ناگاه در چشمم گذشت

[...]

کمال خجندی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹۹

 

تا عرق از چهره جانان تراویدن گرفت

اشک گرم از دیده خورشید غلطیدن گرفت

گریه در دنبال دارد شادی بی عاقبت

برق تا گردید خندان، ابر باریدن گرفت

تا به دامان قیامت روی آسایش ندید

[...]

صائب تبریزی
 
 
sunny dark_mode