گنجور

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۵ - درزی

 

از غم آن شوخ درزی جامه خود سوختم

چشم چون سوزن به چاک دامن او دوختم

زین هنر هرگز نشد چاک گریبانم درست

رفته رفته کوی او کار عجب آموختم

سیدای نسفی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۷

 

دوش بی شمع جمالت بزم عیش افروختم

عود وش از یاد زلفینت بر آتش سوختم

چون صدف دیده بدامان ریخت در شام فراق

آن گهرهائی که از خون جگر اندوختم

جز فغان و سوختن اندر طریق عاشقی

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

تا بدانی کاندرین سودا چه سود اندوختم

عقل و هوش و جان خریدم دین و دل بفروختم

غوره بودم عشق شهدم داد و غیرت چاشنی

خام بودم در محبت پختم از غم سوختم

راه دولت را در آئین گدائی یافتم

[...]

ادیب الممالک
 
 
sunny dark_mode