گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۱

 

گوش گیران قفس را نکهت گلشن بس است

دیده کنعانیان را بوی پیراهن بس است

ظلمت شب های غم را لشکری در کار نیست

این سیاهی را فروغ باده روشن بس است

عقل بیجا می کند پا از گلیم خود دراز

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۲

 

باده مرد افکن من معنی روشن بس است

ساغر و مینای من کلک و دوات من بس است

چون زلیخا مشربان ما را تلاش قرب نیست

دیده یعقوب ما را بوی پیراهن بس است

عاشقان پروانه مشرب را درین هنگامه ها

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۳

 

مهر لب غماز را دامان پاک من بس است

پرده پوش ماه کنعان چاک پیراهن بس است

خار دیوارم، وبال دامن گل نیستم

رزق من نظاره خشکی ازین گلشن بس است

چون زلیخا نیست چشم من به تشریف وصال

[...]

صائب تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴

 

پیش اهل دل دهان خنده زخم تن بس است

غنچه را چاک گریبان رخنهٔ دامن بس است

اهل جوهر در لباس لاغری آسوده اند

چون صدف پیراهن تن استخوان من بس است

من ز دیدارت به اندک التفاتی قانعم

[...]

جویای تبریزی
 
 
sunny dark_mode