گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲

 

با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟

راز سر گردان عاشق پیشهٔ غم کشته را؟

آب چشم من ز سر بگذشت و می‌گویی: بپوش

چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟

جان شیرین منست آن لب، بهل تا می‌کشد

[...]

اوحدی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷

 

گو نباشد شمع بر خاک این به خون آغشته را

نور می بارد ز سیما این چراغ کشته را

ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند

بیم رسوایی نباشد نامه ننوشته را

نیست در دل خاکساران را تماشایی که نیست

[...]

صائب تبریزی
 
 
sunny dark_mode