گنجور

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

کی به دل آرم خیال آشیان خویش را

کز قفس بیرون نمی خواهم فغان خویش را

همچو مجنون ناتوانی از کجا، عشق از کجا

یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را؟!

در گلستان محبت، عاقبت چون فاخته

[...]

سلیم تهرانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶

 

من که خواهم محو از عالم نشانِ خویش را

چون نشانِ تیر سازم استخوانِ خویش را

کاش وقتِ آمدن واقف ز رفتن می‌شدم

تا چو نی در خاک می‌بستم میانِ خویش را

تیغ نتواند شدن انگشت پیشِ حرف من

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷

 

غنچه‌سان پر گل اگر خواهی دهانِ خویش را

پرهٔ قفلِ خموشی کن زبانِ خویش را

کاروانگاهِ حوادث جای خوابِ امن نیست

در رهِ سیلِ خطر مگشا میانِ خویش را

چون شرر بشمر به دامانِ عدم، آسوده شو

[...]

صائب تبریزی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵۴

 

مهربانی ها نمودم دوستان خویش را

باز با مدح و ثنا کردم زبان خویش را

چون قلم گویم من اکنون داستان خویش را

خاک پای هر یک از همصحبتان خویش را

سیدای نسفی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷

 

چون قلم روزی که می‌بستم میان خویش را

وقف شرح دوستی کردم زبان خویش را

گر به خود می‌داشتم دست تسلط در جهان

نوبت اول نمی‌دادم امان خویش را

قصاب کاشانی
 
 
sunny dark_mode