گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۸

 

کالبد از دل تهی شد، گر چه جان بیرون رود

دوستی نبود که نه با دوستان بیرون رود

خون چندین بی گنه در بند دامن گیر تست

وای اگر آن مست من دامن کشان بیرون رود

سوز عشق است، این مبین رنج تب من، ای طبیب

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۸

 

بر رخت راه نگاه از گلستان بیرون رود

شانه در زلف تو از موی میان بیرون رود

می روی از باغ و گل ها را پریشان می کنی

چون عزیزی کز میان دوستان بیرون رود

چون بسوزم، هر نفس خاکسترم از شوق گل

[...]

سلیم تهرانی
 
 
sunny dark_mode