امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۱
گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش
بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش
چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر
خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش
رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷
من نه آنم کز لب لعل تو یابم کام خویش
خوشدلم گر جرعهای بخشی مرا از جام خویش
آنچنان با یاد نامت بردهام خود را ز یاد
کز فراموشی نمیآید به یادم نام خویش
یک نفس آرام بیلعلت ندارد جان من
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰
شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش
خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش
در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام
در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش
خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱۸
برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویش
چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش
موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست
فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش
چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶
زین گلستان سرو قدی را نکردم رام خویش
همچو قمری بر گلو پیچیدم آخر دام خویش
شمعم و یک پیرهن مهتاب فانوس من است
می کنم روشن ز روی خانه پشت بام خویش
روزگاری شد که دوران کرده سرگردان مرا
[...]