گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

رفتی و چون زلف خود در آتشم بگذاشتی

نام من بر آب چون خط بر سمن بنگاشتی

بیگناهی نانموده رخ ز ما برتافتی

بی خطائی نانهاده دل ز ما برداشتی

همچو خورشیدی که باری از در ابر و دمه

[...]

سید حسن غزنوی
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۴

 

ای ملامت گر تو عاشق را سبک پنداشتی

تا به پیش عاشقان بند و فسون برداشتی

گه مثال و رمز گویی گه صریح و آشکار

تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی

ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم

[...]

مولانا
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۸

 

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی

نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان

این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی

دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود

[...]

سعدی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۷

 

کاشکی ما را جفا از پیشِ ما برداشتی

کز وجود ناقص ما ذره ای نگذاشتی

من بر آنم کز وجودِ من برون آرد مرا

در سر ِ هر کس به حد ِ او بود پنداشتی

سلطنت هم گر بدین طبل و علم بودی به حشر

[...]

حکیم نزاری
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۹

 

خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی

قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی

بوی خون می‌آید از چاه زنخدانت، بلی

بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی

هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند

[...]

اوحدی
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی

صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی

نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک

رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی

نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را

[...]

ابن یمین
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۶

 

ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی

بد همی‌کردیّ و بد را نیک می‌انگاشتی

روز و شب از صحبت ما بر حذر بودی از آنک

دوستدار خویش را دشمن همی‌پنداشتی

من چو سگ زین آستان رو وانگردانم به سنگ

[...]

سیف فرغانی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۴

 

غیرتم در دیده ها چون باد اگر ره داشتی

ذره یی خاکرهش در چشم من نگذاشتی

گرنه بر بالای هم نه طاق بستی این سرای

گرد باد آه من سقفش ز جا برداشتی

گل شکفت از خاکره هرجا سگ او پا نهاد

[...]

اهلی شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۶

 

یاد داری دوش کاندر سر خماری داشتی

با حریفان بود جنگ و با پیاله آشتی

بود دل لبریز خون از شوق تو در بر مرا

خوردیش لاجرعه و جام میش انگاشتی

خواندیم در بزم خاص و گفتیم حرفی به گوش

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
sunny dark_mode