گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴

 

نقد گنج کنت کنزا را طلب

گوهر دُر یتیم از ما طلب

عاشقانه خم می را نوش کن

جرعه ای بود بیا دریا طلب

از دوئی بگذر که تا یابی یکی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵

 

دردمندانه بیا ما را طلب

درد دل جانا ز بودردا طلب

در چنین دریای بی پایان درآ

عین ما را هم ز عین ما طلب

طالب و مطلوب را با هم نگر

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶

 

عاشقی دریادلی از ما طلب

آن چنان گوهر در این دریا طلب

نقد گنج کنت کنزا را بجو

از همه اسما مسمی را طلب

هر که یابی دامن او را بگیر

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸

 

همت از درویش صاحب دل طلب

خدمت درویش کن حاصل طلب

درد هجران از دل درویش جو

راحت ار می جویی از واصل طلب

گوهر ار خواهی درآ در بحر ما

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰

 

در محیط عشق ما گوهر طلب

هفت دریا را نجو دیگر طلب

عود دل در مجمر سینه بسوز

آنچنان عودی در این مجمر طلب

وصل آن محبوب بی همتای ما

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱

 

چون برآمد از دل جام آفتاب

نزد ما هر دو یکی برف است و آب

اصل گُل آبست و فرع آب گل

اصل و فرعش دوستدارم چون گلاب

چشم ما روشن بود از نور او

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲

 

صورت و معنی ما آب و حباب

خود که دارد این چنین جام و شراب

ما ز دریائیم و دریا عین ماست

می نماید موج ما ، ما را حجاب

جز یکی در هر دو عالم هست نیست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳

 

آفتابی رو نموده مه نقاب

مه نقابی می نماید آفتاب

موج دریائیم و دریا عین ماست

عین ما بر عین ما باشد حجاب

جمله عالم در محیط عشق او

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴

 

ساقئی دیدیم مستانه به خواب

جام می بخشید ما را بی حساب

چون شدم بیدار من بودم نه او

آنکه در خوابش بدیدم بی حجاب

بسته ام نقش خیالش در نظر

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵

 

دیده ام مهر منیر مه نقاب

ذره ای از نور رویش آفتاب

جامی از می پر ز می داریم ما

نوش کن جام شرابی از شراب

ما در این دریا به هر سو می رویم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۹

 

چیست عالم سایه و آن آفتاب

تن بود چون سایه و جان آفتاب

نور عالم شمس دینش خوانده اند

سِر این دریاب و می خوان آفتاب

از برای نزل و بزم عاشقان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶

 

آفتابی رو نموده مه نقاب

ماه تابان می نماید آفتاب

خوش حبابی پر کن از آب حیات

تا بیابی جام پر آبی ز آب

موج دریائیم و دریا عین ما

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۸

 

ماه ما از در در آمد نیمشب

آفتاب ما برآمد نیمشب

بخت ما بیدار شد در نیمروز

عمر رفته بر سر آمد نیمشب

بس که آب دیده ام در خاک ریخت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹

 

دردمند و دردنوشم روز و شب

عاشقانه در خروشم روز و شب

گر زنندم همچو نی نالم به روز

ور گذارندم خموشم روز و شب

در خرابات مغان مست و خراب

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰

 

نعمت الله نور دین دارد لقب

نور دین از نعمت الله می طلب

از رسول الله نسب دارد درست

خود که دارد این چنین دیگر نسب

مطرب عشّاق گو شعرش بخوان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹

 

نور او در جمله اشیاء ظاهر است

ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است

روشن است آئینهٔ عالم تمام

در همه اسما مسما ظاهر است

نور روی اوست ما را در نظر

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰

 

در محبت جان اگر بازی خوش است

گر کنی بازی چنین بازی خوش است

یار کرمانی اگر چه خوش بود

دلبر سر‌مست شیرازی خوش است

رند سرمستیم و با ساقی حریف

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰

 

دیده تا نور جمالش دیده است

در نظر ما را چو نور دیده است

چشم مردم روشن است از نور او

خوش بود چشمی که او را دیده است

ساقی ما مست و جا م می به دست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲

 

جان ما با ما در این دریا نشست

یار دریا دل خوشی با ما نشست

از سر هر دو جهان برخاست دل

بر در یکتای بی‌ همتا نشست

در خرابات مغان ما را چو یافت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴

 

چشم ما روشن به نور روی اوست

لاجرم من دوست می‌بینم به دوست

رند مست از گفت و گو ایمن بود

هر که مخمور است او در گفتگوست

عشق را با رنگ و بوئی کار نیست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۳۰
sunny dark_mode