گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵

 

راست گویم مُرْوَت از عالم برفت

شرم از چشم بنی آدم برفت

هم کم و بیشی وفا در خلق بود

آن نشد بیش این زمان و کم برفت

همدمم غم بود اندر هجر تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

 

از سر زلفش دلم سودا گرفت

وز دو لعلش آتشی در ما گرفت

قامت آن سرو آزاد از چه روی

سایه ی لطف از سر ما واگرفت

چون بدیدم قامتش را در زمان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷

 

کس به عالم همچو من بی کس مباد

همچو حلقه بر در هرکس مباد

تا ز هر دستی نیابد سرزنش

کار کس در دست هر ناکس مباد

کنج فقر و گنج ایمان ده مرا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲

 

مهر رویت آتشم در جان نهاد

در دل من درد بی درمان نهاد

دل ببرد و آتشی در جان زدم

در جهان این رسم بد جانان نهاد

بیخ شاخ وصل را از بن بکند

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸

 

عشق رویت عقل ما تاراج کرد

نیر چشمت قلب ما آماج کرد

رقعه ای فرموده بودی جان من

تارک سر را به جای تاج کرد

زاهد ار از لعل جان فرسای تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷

 

در جهان ما دلبری خواهیم کرد

وز جهانی دلبری خواهیم کرد

پای دل در بند غم خواهیم داد

ما نه کاری سرسری خواهیم کرد

گرچه چون مور ضعیفم ناتوان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۰

 

یار من با من وفاداری نکرد

دل ببرد از دست و دلداری نکرد

از سحاب اشک در دریای غم

غرقه گشتم هیچ غمخواری نکرد

یار در روزی چنین یاری کند

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۳

 

آخر این دردم به درمان کی رسد

نوبت دیدار جانان کی رسد

این دل سرگشته ی سودازده

از وصال او به سامان کی رسد

آدم آشفته دل در انتظار

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۱

 

یار بی جرمی ز من بیزار شد

ناگهان با دشمنانم یار شد

مونس جانش همی پنداشتم

نام و ننگم در سر این کار شد

زاری و افغان من سودی نداشت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۰

 

تا دل مسکین من دیوانه شد

در غم عشق رخت افسانه شد

تا شد او با درد عشقت آشنا

بی تکلّف از جهان بیگانه شد

خان و مان بر باد مهرت داده ام

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۰

 

لشکر عشق تو چون غوغا کند

آتشی در جان ما پیدا کند

دیده را بر هم نمی یارم زدن

تا خیالت در دو چشمم جا کند

در ره عشقت چو خاکم تا مگر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۶

 

سرو قدّت سایه تا بر ما فکند

شور و غوغا در وجود ما فکند

بر جهان دل دیده را بگشود باز

تا نظر بر آن قد و بالا فکند

هیچ می دانی سنان غمزه اش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۸

 

صبح روی تو سلامت می کند

هم دعای صبح و شامت می کند

چون به بستان بگذری ای جان و دل

سرو بستانی قیامت می کند

این دل بیچاره در بیت الحزن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۱

 

خاطرم از هر دو کون آزاد بود

با خیالش روز و شب دلشاد بود

در خیالم قدّ آن دلبر گذشت

چون بدیدم قامت شمشاد بود

پیش قدّش بنده گشتم رایگان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۲

 

گر کسی را درد بی درمان بود

از لبت درمان او آسان بود

قطره ای زان چشمه ام بر لب چکان

اعتمادی نیست تا بر جان بود

دیده جان بربدوزم از رخت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۶

 

چون مرا با عشق تو دردی بود

در میان ماجرا گردی بود

بار عشق او به جان و دل کشد

در وفاداری اگر مردی بود

بشکند بازار گرمم در وصال

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۳

 

تا دلم را کرده ای مأوای خود

من ندارم در غمت پروای خود

منّتی باشد به عید روی تو

گر کنی قربان مرا در پای خود

چشم ما بین تا به خود عاشق شوی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۷

 

سرو سیمینم به تنها می‌رود

چون به تنها سوی صحرا می‌رود

سرو نازا بر دو چشم ما نشین

نیست پنهان زآنکه هرجا می‌رود

دل ببرد و قصد جانم می‌کند

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۹

 

هردم از عشقت دلم خون می شود

خون دل از دیده بیرون می شود

روی من چون کهربا گشت از غمت

وز سرشکم باز گلگون می شود

گرچه یادم بر دلت کمتر بود

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۳

 

دل به جان آمد ز دست جور یار

غم نخوردم یک زمان آن غمگسار

از جفا نگذاشت چیزی کاو نکرد

بامن دلخسته آن زیبا نگار

همچو زلف آشفته گشتم در غمش

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode