عطار » منطقالطیر » حکایت باز » حکایت پادشاهی که سیب بر سر غلام خود میگذاشت و آن را نشانه میگرفت
زانک از سیبی هدف کردی مدام
پس نهادی سیب بر فرق غلام
عطار » منطقالطیر » پرسش مرغان » حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود
سایه در خورشید گم بینی مدام
خود همه خورشید بینی والسلام
عطار » منطقالطیر » پرسش مرغان » حکایت محمود و ایاز
زانک نبود در چنین عالی مقام
از ضعیفان این روش هرگز تمام
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده میکردی بتی را بر دوام
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
پیش ازین در عشق بودی خام خام
خوش بزی چون پخته گشتی والسلام
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوکوانی کن مرا سالی مدام
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
همچنان تا چل شبانروز تمام
سر نپیچیدند هیچ از یک مقام
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مسعود و کودک ماهیگیر
از برای ماهیی، هر روز دام
اندر اندازم، کنم تا شب مقام
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مسعود و کودک ماهیگیر
دولتی داری به غایت ای غلام
کین همه ماهی درافتادت به دام
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » به کعبه رفتن رابعه
چون به نزدیک حرم آمد به کام
گفت آخر یافتم حجی تمام
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت زاهدی خودپسند که از مردهای احتراز جست
مرد زاهد گفتش آخر ای غلام
از کجا آوردی این عالی مقام
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت زاهدی خودپسند که از مردهای احتراز جست
کار حکمت جز چنین نبود تمام
لاجرم خوداین چنین آمد مدام
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتهٔ عباسه دربارهٔ روز رستخیز
خاکیا ن را کار میگردد تمام
نان برای گرسنه باید مدام
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گمشدن شبلی از بغداد
نیست ممکن در میان خاص و عام
از مقام بندگی برتر مقام
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت دو روباه که شکار خسرو شدند
گر کنی یک آرزوی خود تمام
در تو صد ابلیس زاید والسلام
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت غافلی که از ابلیس گله داشت
هرک بیرون شد ز اقطاعم تمام
نیست با او هیچ کارم والسلام
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار مردی پاکدین
پیش از این این بیخبر را بر دوام
روی گردانیده بایستی مدام
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار مردی پاکدین
وا دو حرف آمد، الف واو ای غلام
هر دو را در خاک و خون بینی مدام