کار ذی القربی به جان پرداخته

جان خود در کار ایشان باخته

تو ز جمله فارغ و پرداخته

در میان کاری چنین برساخته

از گهر طوقی مرصع ساخته

فخر را در گردنش انداخته

استخوانی چند در هم ساخته

مغز او در استخوان بگداخته

رفته بودند و طریقی ساخته

یوسف خود را به چاه انداخته

ای جمالت عاشقان نشناخته

مرکب معنی درین ره تاخته

ای وصالت وصل در بن تاخته

لاجرم در عشق جان در باخته

هر که ما را در یقین نشناخته

در جهان ایمان خود در باخته

جوهر معنیّ من حقّ ساخته

دین ودنیا را به یک جو باخته

شیخ ظاهربین که چَه‌ها ساخته

جمله خلقان رادر آن انداخته

هست صوفی ذل در کل باخته

ذل و کل در کل کل انداخته

جمله ذاتت کعبهٔ خود ساخته

تاابد دل در طواف انداخته

رخت خود بر راه دید انداخته

کلبه را دیوار ایوان ساخته

تاکه این دریا شود پرداخته

یا نه کار ما شود برساخته

خواجهٔ میرفت سر افراخته

بود در ره مبرزی پرداخته

بوده است این مرد سر انداخته

در کبوتر باختن جان باخته

ای خوش آوازیت با جان ساخته

خلق از حلق تو جان در باخته

شش جهت را او بدر انداخته

پنج و شش را در ره حق باخته

ای وصالت عارفان بشناخته

جان خود را در وصالت باخته

سر الاالله بجان بشناخته

مرکب معنی در این ره تاخته