گنجور

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » سوم

 

درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را

درنگر رخسار این دیوانهٔ بی‌خویش را

عشق من خالی و باقی را به زیر خاک کرد

آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را

تا ز موی او در آویزان شدست این جان من

[...]

مولانا
 

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲

 

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

اختیار آن است کاو قسمت کند درویش را

آن که مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده‌اند

گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را

خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته‌ست

[...]

سعدی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

من ز بهرت دوست دارم جان عشق‌اندیش را

کز سگان داغ او کردم دل درویش را

وقت را خوش دار بر روی بتان، چون رفتنی ست

یاد کن آخر فرامش کشتگان خویش را

عقل اگر گوید که عشق از سر بنه، معذور دار

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

بس که اندر دل فرو بردم هوای نیش را

شعله افزون تر برآمد سوز داغ خویش را

دشمنی دارم که جان قربانی او می کنم

زانکه تیری در خور است این کافر بدکیش را

چاشنی درد دل آنکس که نشناسد حقش

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴ - استقبال از امیرخسرو دهلوی

 

بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را

پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را

چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت

غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را

چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد

[...]

خیالی بخارایی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

من که جا کردم به دل آن کافر بدکیش را

گوش کردن کی توانم قول نیک اندیش را

ناصحا سودای بدخویی چنین می داردم

ورنه کس هرگز چنین رسوا نخواهد خویش را

رسم دلجویی ندارد یارب آن سلطان حسن

[...]

جامی
 

وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را

ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را

ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش

سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را

گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست

[...]

وحشی بافقی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰

 

نوشِ این غمخانه در دنبال دارد نیش را

شکوه‌ای از تلخکامی نیست دوراندیش را

سوزِ دل از دست می‌گیرد عنانِ اختیار

شمع نتواند گره زد اشک و آهِ خویش را

خالِ مشکین است ازان سیبِ ذَقَن ظاهر شده؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱

 

از صفای دل نباشد حاصلی درویش را

نان به خون تر می‌شود صبحِ صداقت‌کیش را

نیست غیر از بستنِ چشم و لب و گوش و دهان

رخنه‌ای گر هست این زندانِ پر تشویش را

شرکت روزی خسیسان را به فریاد آورد

[...]

صائب تبریزی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳

 

عینک چشم دلست آیینه، پیران را بکف

از بیاض موی، بر خوان سرنوشت خویش را

واعظ قزوینی
 

قاآنی » قطعات » شمارهٔ ۱۱

 

گر بداند لذت جان باختن در راه عشق

هیچ عاقل زنده نگذارد به عالم خویش را

عشق داند تا چه آسایش بود در ترک جان

ذوق این معنی نباشد عقل دوراندیش را

قاآنی
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

بر نثار یار جان اندک بود درویش را

خاصه‌گر بیند بکام آن ماه مهراندیش را

هست معذور ار چو ما زاهد نشد بیدین و دل

چون ندیداست او بتاب آنزلف کافر کیش را

واعظ ار می‌دید آنگیسوی مشکین روی دوش

[...]

صفی علیشاه
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

دور کن یکدم ز خود جهل هوی اندیش را

چشم خودبین باز کن بنگر خدای خویش را

چند روزی هم مسلمان شو ببر فرمان حق

چند فرمان می‌بری این نفس کافر کیش را

چند بهر مال دنیا می‌دهی عقبی به باد

[...]

صغیر اصفهانی
 
 
sunny dark_mode