×
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قطعات » قطعه شمارهٔ ۱۲۹
گر خسیسی زیر بالا کرد و بالایت نشست
منع نتوان کرد سلمان نیست اینجا جای خشم
در فضیلت چشم با ابرو ندارد نسبتی
مینشیند ابروان پیوسته بر بالای چشم
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۰
این چنین کز دیده و دل غرق آب و آتشم
رخت هستی را ز موج غم به ساحل چون کشم
صوت جان افزای مطرب گر نباشد گو مباش
زانکه من با ناله های دلخراش خود خوشم
تا نداند کس ز خیل مهوشان یار مرا
[...]
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۷۶ - نمدمال
با نمدمال امردی دی من سخن گفتم به چشم
گفت رو رو از دکانم در بساطم نیست پشم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰۹ - مارباز
مارباز امرد که از سر تا به پا زهر آب خشم
عشقبازان را به زهر چشم کشت آن مار چشم
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۸
من زفعل زشت خود ای همدمان مستوحشم
خرقه آلوده دارم مستحق آتشم
شرم میدارم زشیخ خانقاه و برهمن
نه مسلمانم نه گبرم زین سبب مستوحشم
رحمی ایدست خدا پیر طریقت از کرم
[...]