گنجور

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۲۱ - غزل

 

گوئیا این نقش بیجان صورت جان من است

نقش بیحانش مخوان کان نقش جانان منست

می‌دمد بویی و هر دم بلبل جان در قفس

می‌کند فریاد کاین بوی گلستان منست

خود چه نوراست آن که دل خود را بر او پروانه‌وار

[...]

سلمان ساوجی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

این چنین بیرحم و سنگین دل، که جانان منست

کی دل او سوزد از داغی، که بر جان منست؟

ناصحا، بیهوده میگویی که: دل بردار ازو

من بفرمان دلم، کی دل بفرمان منست؟

در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب

[...]

هلالی جغتایی
 
 
sunny dark_mode