گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

با من و دلدار من جز بخت در مجلس مباد

مجلس ما را بغیر دخت رز مونس مباد

چشم من بادا و بس روشن بنور روی او

ور بود چشم دگر باری بجز نرگس مباد

مجلسی کز پرتو شمع رخش رخشان بود

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

بر گل سیراب سنبل را چو جولان میدهد

بلبل طبع مرا یاد از گلستان میدهد

چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند

خضر پنداری نشان از آبحیوان میدهد

مشک بر کافور میبیزد صبا از زلف او

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند

عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند

چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او

شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند

عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

خطش از ریحان طرازی بر گل سوری کشید

نرگس از مستی چشمش رنج مخموری کشید

از می عشقش برندی و بقلاشی فتاد

هر که روزی در جهان نامی بمستوری کشید

بر سر سرو سهی تا گل ببار آمد ترا

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

شادباش ای دل که حالت پیش جانان گفته اند

ماجرای درد تو یکیک بدرمان گفته اند

شوق بلبل پیش گل یکسر حکایت کرده اند

حالت پروانه را با شمع رخشان گفته اند

این چه دولت بود یارب کز چنین مور ضعیف

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

صبحدم بادی که از سوی خراسان می‌دمد

چون دم روح‌القدس در پیکرم جان می‌دمد

باد صبح است این ندانم یا نسیم پیرهن

کز برای نور چشم پیر کنعان می‌دمد

چون گذر کرد است بر خاک خراسان لاجرم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

عاشقان چون عزم رفتن سوی دلبر کرده اند

در طریق عشق پا از تارک سر کرده اند

بر رخ چون آتش جانان سپند جان خویش

تا بسوزد از دل پر درد مجمر کرده اند

بی بصارت بوده اند آنها که رویش دیده اند

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

مردم چشمم که در غرقاب بازی میکند

گر نشد آبی چرا در آب بازی میکند

چون نهد انگشت بر لب ماه من یعنی خموش

قند میبینی که با عناب بازی میکند

چشم پر خوابش ببازی بازی از من دل ببرد

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

هر که ما را در هوای او ملامت میکند

راستی خود را سزاوار غرامت می کند

شرم ناید سرو و گل را پیش بالا و رخش

کین همی لافد بقد او یاد قامت می کند

گر دلم شد بسته زنجیر زلفش باک نیست

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

هر که را در سر هوای چون تو دلداری بود

جان فدا کردن درین ره کمترین کاری بود

گر رود سر در سر سودای وصلت باک نیست

زین زیانها اندرین بازار بسیاری بود

دیدن روی تو میخواهد دلم ای کاشکی

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

صبر دل آورد روی از عشق جانان در گریز

جان هم از تن دارد از بیداد او سر در گریز

ای دل دیوانه افتادی به بند زلف او

صد رهت گفت از آن آشوب و شور و شر گریز

هر کرا با خصم بالا دست کاری اوفتاد

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

تا سپهر حسن را رخسار تو ماهست و بس

هر سحر در عشق تو کار دلم آهست و بس

بیتو زارم آنچنان کز زندگیم اصحاب را

هیچ اگر هست آگهی ز آه سحر گاهست و بس

چشم مخمورت ز بیماری من دارد خبر

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

آمد آنسرو سهی بر گل نشان سنبلش

شد دلم آشفته تر از سنبل او بر گلش

روز روشن بود گوئی همنشین تیره شب

بر فراز تخته کافور مشکین کاکلش

گر نه شوریدست و سودائی چرا میافکند

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

روی بنمای ای صنم کز شوق جان می‌سوزدم

وآتش غم تا به مغز استخوان می‌سوزدم

می‌زند پروانه سلطان عشقت آتشی

در دلم کز پای تا سر شمع‌سان می‌سوزدم

چون نویسم شرح شوقت ز آب چشم و دود دل

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

تا دلم شد در خم آن طره مشکین نهان

گشت شادی از دل غمگین این مسکین نهان

بر بنا گوش چو صبحش زلف همچون شام من

گوئیا کافور دارد زیر مشک چین نهان

کفر زلف اوست دینم هر که خواهی گو بدان

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

تا شدم آگاه از آن زنجیر زلف قیرگون

از هوای او دلم افتاد در راه جنون

گر توئی ماه دو هفته پس نمیگوئی چرا

همچو ماه نو بود حسن تو هر ساعت فزون

گنج حسنت را که مار مشک پیکر بر سرست

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

عارضست آن یا گل سیراب بر برگ سمن

قامتست این یا قد شمشاد یا سرو چمن

گفتم اندر وصف آنشیرین دهن رانم سخن

خود سخن در وی نمیگنجد ز تنگی دهن

در دلم مهر رخ چون ماهش امروزی مدان

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

 

کار عشاق است جان در عشق جانان باختن

عشق جانان در حقیقت نیست جز جان باختن

کر کنم جان در سر سودای وصلش باک نیست

زانکه در کوی سلامت عشق نتوان باختن

تا ز عاج و انبوسش گوی و چو کان کرده اند

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵

 

سنبل است آن بنا‌گوش سمن‌سیمای تو

یا کمند عنبرین یا زلفِ سوسن‌سای تو

چون تو سرو راستی را چشم کس هرگز ندید

هم تو باشی آنکه کژبین بیندش همتای تو

چشم آن دارم ز بخت خود که روزی بی‌حجاب

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶

 

مرحبا ایچشم جان روشن بنور رای تو

دستگیر دل گه آشفتگی گیسوی تو

هر که دید آن موی و رو در کفر و در اسلام گفت

صبح اسلام است و شام کفر روی و موی تو

پیش شمع روی تو مهر فلک پروانه ایست

[...]

ابن یمین
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۲
sunny dark_mode