قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸
هیچ دورانی چو عهد بیسرانجامی نبود
حیف ازان عمری که در خونابه آشامی نبود
در دل گرمم نماند افزون ز یک دوزخ شرر
هرگزم در عشق خوبان دل به این خامی نبود
غیرتم نگذاشت کو را شهره عالم کنم
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵
کی به بزم عشق، هر لب پی به جام می برد؟
هر تنک ظرفی، به جام دوستی کی پی برد؟
کوی عشق است این نه راه کعبه و دیر مغان
بی دلیلی، خضر ازین جا ره به منزل کی برد؟
وحشیان بر خاک مجنون پر مریزید آب چشم
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶
نو نیاز خواهشم، لیک از حجابم ساختند
سربسر مهرم، ز نور آفتابم ساختند
روز و شب بر خویش میپیچم ز حیرت شعلهوار
زلف معشوقم مگر، کز اضطرابم ساختند؟
{بیاض}
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰
میگساران را لبت یاد از می گلگون دهد
بی لب لعلت، می گلرنگ طعم خون دهد
نقد دل آوردهام، بنما جمال خویش را
تا نبیند دلربایی چون تو، کس دل چون دهد؟
دیده گردد خشک، اگر بر داغ دل مرهم نهم
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷
جز محبت، سینهام علم دگر پیدا نکرد
چون صدف، کس انتخاب قطره از دریا نکرد
عاشق و معشوق را شرط است با هم سوختن
شمع درنگرفت تا پروانهای پیدا نکرد
کلبه تنگ مرا جای دو خونآلوده نیست
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹
خامه در وصف لبت کار مسیحا میکند
حرف زلفت بر ورق خط را چلیپا میکند
تا نباشد هیچ عضوی بر تنش بی درد عشق
لاله داغ خویش را قسمت بر اعضا میکند
عالمی را ابر نیسانی به طوفان میدهد
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
سینه تنگ و من هلاک زخم پنهان دگر
خون شو ای دل تا گشاید جای پیکان دگر
پر تامل میکند ساقی چو آمد دور ما
دور ما را ترسم اندازد به دوران دگر
آتش ما یادگارست از گلستان خلیل
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
کام جانم با من و من در پی کامم هنوز
کعبه با خود دارم و در قید احرامم هنوز
کی رسد در عشق، لاف پختگی کس را، که من
همچو خاکستر ز آتش زادم و خامم هنوز
مستی حیرت مرا محروم کرد از ذوق وصل
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷
کی کنم هرگز شکایت سر ز جور یار خویش
شکوهها دارد دلم از طاقت بسیار خویش
بسته بودم در، شب وصلش به روی آفتاب
عاقبت چون چشم دشمن، کرد روزن کار خویش
عاریت از طره شمشاد نستانم گره
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰
عشقم آتش زد به دل، در دیده مسکن کردمش
آستین زد بر چراغم، خانه روشن کردمش
این زمان عطر ریاحین برنمیتابد به باغ
دل که ترتیب دماغ از درد گلخن کردمش
عاجزم در دست دل، کاین شعله عالمفروز
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲
عشق خواهی، خنده را بر لب کش و دلتنگ باش
آشتی کن با غم و با عافیت در جنگ باش
دشمن خود باش، اما دوست شو با دیگران
بر سر یاران گل و بر شیشه خود سنگ باش
عشق خواهی، بی شکستی کی شود کارت درست
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰
مردم از غیرت، جدا از صحبت اغیار باش
چند روزی هم به رغم غیر، با ما یار باش
بزم مارا همچو شمع از نور عارض برفروز
غیر هم گو امشبی حسرتکش دیدار باش
من نمیخواهم وصالی را که هجرش در پی است
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲
عشق، هرکس را ز باغی کرده گل در دامنش
ما و دود گلخن و موسی و نار ایمنش
بر ملایک تهمت آتشپرستی بستهاند
بس که میگردند شب تا روز، گرد گلخنش
گلخنی کش طعمه آتش نهال طوبی است
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸
تازه شد با شعله در بزم تو پیمانم چو شمع
شد چراغ دیده روشن تا به مژگانم چو شمع
بس که گاه گریه بیخود دست بر سر میزنم
آتش دل میجهد از چشم گریانم چو شمع
اشک خونین را ز مژگان گر نریزم دمبدم
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰
غیر آه و اشک حسرت نیست در بارم چو شمع
تا به مغز استخوان شد گرم، بازارم چو شمع
تا کف پا گر درین محفل بسوزد پیکرم
بر سر بالین نمیآید پرستارم چو شمع
ماندهام از خامی خود دور، ورنه دوست گفت
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۰
بر نیامد یک نوای غمفزا از خانهام
دوش خالی بود جای جغد در ویرانهام
گو مکش دست نوازش بر سر من آسمان
من که یک مویم چه آرایش فزاید شانهام
گر نمیبارد ز گردون تیرهبختی بر سرم
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴
یاد باد آن کز گلی در سینه خاری داشتم
بر سر مژگان ز خون دل بهاری داشتم
وقت آن زلف پریشان خوش، که از سودای او
خاطر جمع و دل امیدواری داشتم
تا غمش در سینه بود، اسباب عیشم کم نبود
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱
شب که بی روی تو از اشک دمادم سوختیم
سوختیم افزون ز هر شمعی، اگر کم سوختیم
ما اسیران محبت، شام غم، چون تار شمع
سر برون کردیم از یک جیب و با هم سوختیم
آب چشم من شب هجران کم از آتش نبود
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲
عافیت غم را مداوا کرد و زین غم سوختم
هرکسی از داغ سوزد، من ز مرهم سوختم
خندههای شادی گل در چمن داغم نکرد
غنچه را دیدم غمی دارد، ازان غم سوختم
در محبت شعله افزون گردد آتش را ز آب
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۳
شکل گردابی به گرد خود ز مژگان میکشم
کم مباد اشکم، چرا منت ز طوفان میکشم؟
غنچه میچینم ز شاخ و بس که میآید بدش
از دل مرغ چمن گویی که پیکان میکشم
روز و شب سر در گریبانم ز غم، حق با من است
[...]